هیچ



کتاب «تاملی بر زندگی و آثار سلطان سخن فارسی (سعدی)» نوشته دکتر اسدالله نوروزی از نشر دانشگاه هرمزگان را خواندم. کتاب بسیار خوبی که اگر ناشرش یک جای دولتی نبود قطعا بیش‌تر شناخته می‌شد. اما این کتاب در همان چاپ اول و تیراژ پایین ۱۰۰۰تا مانده.

جستجو کردم دیدم حتی سایت آدینه‌بوک که منابع کاملی دارد تنها مشخصات شناسنامه‌ای کتاب را دارد و این کتاب آن‌جا عرضه نشده. نگاهی به سامانه‌ی SamanPL انداختم دیدم که از بین ۳۴۱۵ کتابخانه‌ی عمومی سراسر کشور فقط ۴ کتابخانه این کتاب را در مخزنشان داشتند که آن هم به احتمال زیاد کتاب‌های اهدایی بوده. و البته اطلاعات این کتاب مهجور در گودریدز هم موجود نبود و برای اولین‌بار خودم ثبتش کردم.

کتابی که چنین وضعیتی را دارد را حتی نمی‌شود معرفی کرد چرا که اگر خواننده‌ی وبلاگت را ترغیب کنی به خواندش دسترسی به کتاب برایش امکان پذیر نیست. مثل این است که من برای شما خواب خوشی که دیشب دیده‌ام را تعریف کنم، چیزی که هرگز شما به اصل آن را درک نخواهید کرد.

حیف صد حیف. این است نتیجه‌ی کارهای دولتی. اثر خوبی خلق می‌شود اما چون ناشر دولتی است و سود فروش کتاب اهمیتی برای مسئول انتصابی انتشارات ندارد کتاب در همان ۱۰۰۰ نسخه باقی می‌ماند. ۱۰۰۰ نسخه‌ای که معلوم نیست چند درصدش واقعا به بازار و دست خواننده‌ها رسیده و چه تعدادش را گذاشته‌اند که از طرف یک ارگان دولتی به جمعی کتاب نخوان هدیه بدهند. و از آن بدتر شاید تعدادی هم در انبارشان خاک می‌خورد.

پی‌نوشت: من بسیار خوش شانس بودم که کتاب به دستم رسیده، حتما در این مورد و محتوای کتاب بعدا خواهم نوشت. چرا که آن حکایتی است شیرین و با این اوقات تلخی یک جا نمی‌گنجد.

پی‌نوشت دیگر: متاسفانه/خوشبختانه گاهی می‌افتم روی دنده‌ی پیگیری. ایمیل نویسنده را پیدا کردم تا این مورد را با ایشان در میان بگذارم.  کاش کار را به فیدیبو و طاقچه و امثالهم بسپارند.

یکی از اشکالات بیان که امیدوارم به زودی رفع بشه سیستم آمارگیرشه، به عنوان نمونه آمار زیر را ملاحظه بفرمایید:


Wrong Stats


سیستم آمارگیری بیان تعداد بازدیدکنندگان احتمالی را از تعداد نمایش‌ها بیش‌تر اعلام کرده که منطقا غیرممکن است.(به ازای هر بازدیدکننده حداقل یک نمایش وجود دارد).


ایراد بعدی شمارش بازدیدهای مدیر وبلاگ است. گاه برای ویرایش قالب و یا مرور مطالب نوشته شده لازم هست که خروجی وبلاگ نگاهی انداخته شود. در سرویس‌هایی مثل بلاگر و وردپرس این بازدیدها محاسبه نمی‌شود اما بیان تفاوتی میان بازدید مدیر وبلاگ و بازدیدکنندگان واقعی قائل نمی‌شود.


مورد بعدی از نظر من عملکرد ناقص در تفکیک ورودی‌هایی است که از موتورهای جستجو به این جا می‌رسند، در حالی که مرجع تعدادی از نمایش‌ها گوگل معرفی شده اما به نظر می‌رسد این ورودی‌ها در قسمت ترافیک ورودی و عبارات جستجو شده سازگار نیست.


بیان همچنین قادر به تشخیص مرجع لینک‌های ورودی از تلگرام و واتس‌اپ و نظایر آن هم نیست.


اگر موقع نوشتن مطلب از دکمه ذخیره پیشنویس استفاده کنید، موقع انتشار تاریخ ثبت پیشنویس برای انتشار آن مطلب در نظر گرفته می‌شود که این مشکل باعث می‌شود مطلب شما در صفحه‌ی وبلاگ‌های بروز شده دیده نشود.(این مورد ربط مستقیمی به سیستم آمارگیری نداشت، اما چون تنور انتقادات داغ بود ترجیح دادم نان این مورد را هم این‌جا بچسبانم)


پی‌نوشت: هرچند اکثر ما فقط دنبال فضایی برای نوشتن هستیم و این جزئیات باریمان اهمیت چندانی ندارند اما نقل است از رسول خدا که از کسی که سنگ لحد مرده‌ای را کج و بی‌دت گذاشته بود انتقاد کرد و گفت: من می دانم که این گور و(ولحد آن) فرسوده می شود و می‌پوسد، لیکن خدا بنده ای را دوست دارد که چون کاری انجام دهد، محکم کاری کند  و آن را درست و استوار به انجام برساند.



به طور اتفاقی دو کتاب ظاهرا متفاوت را در چند روز گذشته خواندم. اولی «سفر به دور اتاقم» نوشته‌ی «اگزویه دومستر» از نشر ماهی که اخیرا از نمایشگاه کتاب یزد خریده بودم و دومی «حواس پرتی مرگبار» نوشته‌ی «جین واینگارتن» که به عنوان هدیه‌ی همراه فصلنامه ترجمان به دستم رسیده بود.

ماجرای کتاب نخست که در سال ۱۷۹۴ نگارش شده از این قرار است: افسری جوان در دوئلی پیروز می‌شود و دادگاه او را به ۴۲ روز اقامت اجباری در اتاق خودش محکوم می‌کند. او از این فرصت استفاده می‌کند و شرح حالی از خودش در ۴۲ فصل می‌نویسد و به گونه‌ی طنزآمیزی نام سفرنامه بر آن می‌گذارد. و در واقع این کتاب سفری است به دنیای افکار، اوهام، خیالات، احساسات نویسنده. او از خوانندگان کتابش هم می‌خواهد که از روشش متابعت کنند و قدم در این سفر درونی بگذارند:

بادا که تمام شوربختان، بیماران، بی‌حوصلگان جهان در پی من روانه شوند! بادا که خیل تنبلان فوج فوج به پا خیزند! ای کسانی که در پاسخ به غدر و خیانت کسان، خیالات شوم اصلاح یا گریز را به سر می‌پرورانید، ای کسانی که در خلوتگاه دنج خویش نشسته و تا ابد دست از جهان شسته‌اید، شما نیز بیایید. شما در هر لحظه از زندگی‌تان لذتی را از کف می‌دهید، بی آنکه حکمتی به دست آرید.
ما گلچین گلچین پیش می‌رویم و در مسیر سفرمان به ریش مسافرانی می‌خندیم که رم و پاریس را دیده‌اند. هیچ مانعی نمی‌تواند متوقفمان
کند و ما شادمانه تسلیم قوه‌ی خیال خویش می‌شویم و تا هر کجا خوش داشته باشد از پی‌اش می‌رویم.

و اما کتاب دوم(بخش نخستش) ماجرای یکی از بهترین ویولن‌نوازان دنیا، جاشوا بل، است که یک روز صبح در کنار راهروی یک ایستگاه مترو می‌ایستد و برخی از مهمترین قطعات تاریخ موسیقی را با استادی تمام می‌نوازد و برخلاف تصور، نوازندگی جاشوا بل توجه کسی را جلب نمی‌کند و مردم با عجله و بی‌اعتنا از کنارش می‌گذرند.

کتاب اول از لذت می‌گوید:
طبیعت مهربان چه گنج سرشاری از لذایذ را نصیب آن آدمیانی ساخته که قلبشان از هنر لذت بردن آگاه است. به راستی چه گونه گونه‌اند این لذایذ!

و اینکه هیچ کس و به هیچ روشی نمی‌تواند آدمی را از درک لذت محروم کند:
آیا حکم تبعید من به درون اتاقم، به قصد تنبیه من صادر شده بود؟ زهی خیال باطل! آن‌ها موشی را به انبار گندم تبعید کرده بودند.

اما کتاب دوم استثنایی قائل می‌شود، تنها کسی که قادر است مانع لذت بردنمان بشود خودمان هستیم. جاشوا سه روز پیش کنسرتی در همین شهر برپا کرده بود که هر بلیطش صد دلار فروخته بود، اما حالا بجز یکی دو نفر مابقی ۱۰۹۷ نفری که از کنارش رد شدند، هیچ کس توقف نکرد تا به رایگان از ناب‌ترین موسیقی‌ها لذت ببرد. آن‌ها عجله داشتند باید به محل کارشان می‌رسیدند، آن‌ها می‌خواستند خودشان را به دکه‌ای برسانند که بلیط‌های بخت‌آزمایی می‌فروخت، آن‌ها می‌خواستند با گوشی موبایلشان صحبت کنند و.

آیا این مردم درکی از زیبایی ندارند؟ خیر، ارزش زیبایی در دنیای مدرن گم شده و ما در اولویت‌ها دچار اشتباه شده‌ایم.


می نوش که عمر جاودانی اینست

خود حاصلت از دور جوانی اینست


هنگام گل و باده و یاران سرمست

خوش باش دمی که زندگانی اینست




مریم بوشهری عزیز توییت کرده بود: ‏انقدر اعصابم به هم میریزه مامانم به خودش میگه پیرزن. هزار بار هم تذکر دادم ولی این تفکرشون که پیر هستن ولشون نمیکنه.
سن: یک ماه مانده به ۵۳ سالگی
یک آن به یاد مادرم افتادم، مادرم همسن مادر مریم بوشهریه وواین روزها همیشه از یک دردی شکایت داره، اما هرگز ندیدم وقتی ما پیشش هستیم دراز کشیده باشه و استراحت کنه.
بابا و مامان از ۱۰-۱۲ سال پیش موقع مطالعه عینک می‌زنن، روزهای اول شکایت می‌کردم که مامان داری ادا در میاری، مثل بچه‌ها که کفش بزرگ‌ترها را می‌پوشن تا نشون بدن بزرگ شدن٬  خودشون بهش می‌گفتن پیرچشمی و من اعصابم خرد می‌شد، وقت‌هایی هم که عینک باهاشون نبود نوشته را دورتر می‌گرفتن تا بهتر ببینن.
یاد صحنه‌ای از دوران دبستانم افتادم که فرمی را تحویل مدرسه می‌دادم که نوشته بودیم سن مادر ۳۰ سن پدر ۳۳ ، با بغض و چشم تر دارم این‌ها را می‌نویسم، چند روزی هست اومدم مسافرت و دلم براش تنگ شده، دوست دارم مادرم همیشه مثل اون عکس توی آلبوم باشه که من یک ساله کنارش خوابیدم و اون داره با کاموا یه چیزی برام می‌بافه.
اما الان خودم ۳۳ سالمه، مامان انشالله هزار سال زنده باشی، دوستت دارم.
گویند چو مرا زاد مادر / به دهن گرفتن آموخت 
 شب ها بر گاهواره من / بیدار نشست و خفتن آموخت
 لبخند نهاد بر لب من / بر غنچه گل شکفتن آموخت 
 یک حرف و دو حرف بر زبانم / الفاظ نهاد و گفتن آموخت
 دستم بگرفت و پا به پا برد / تا شیوه راه رفتن آموخت
 پس هستی من زهستی اوست / تا هستم و هست دارمش دوست

پی‌نوشت: از وقتی پدر شدم و محبت مریم به آیین را از نزدیک درک کردم، بیش‌تر عشق مامان و بابا را درک می‌کنم.

امروز ما را برای یک جلسه‌ی آموزشی بیهوده کشاندند به مرکز استان، جدای از اتلاف بیت‌المال و وقتی که از سی و چند نفر گرفتند و کارهایی که به خاطر این جلسه بر زمین ماند، جمله قصار! مدرس جلسه باعث شد که در موردش بنویسم.

مدرس در حال بیان افاضات بود که رئیسش و به طبع رئیس ما وارد شد، پس از ادای احترام، جناب مدرس خطاب به رئیس تازه وارد گفت هفته‌ی آینده از محتویات این جلسه از شرکت کنندگان امروز و غایبین امتحانی برگزار می‌کنیم به این بهانه که به نمرات برتر از دستان مبارک شما هدیه‌ای داده شود. 


کی ما اینقدر چاپلوس شدیم؟ در کتاب فارسی دبیرستان نوشته بود پش از حمله‌ی مغول چاپلوسی در ایران  باب شد، اما در مورد زمان شدت گرفتنش توضیح نداده بود.

این آقای رئیس کارمندی است مثل همین آقای مدرس، مثل من، مثل بقیه‌ی خانم‌ها و آقایانی که حاضر بودند. در حکم همه‌ی ما هم نوشته‌اند انجام امور محوله. 


به معنای جمله‌اش دقت کنید، چندین نفر بیایند، وقت بگذارند به بهانه گرفتن هدیه‌ای از دستان مبارک آقا.


جالب هم اینکه این افراد چاپلوسی‌ها را باور می‌کنند، تصور می‌کنند واقعاً دستان مبارکی دارند. 

به یاد ویدئوی دست‌بوسی در حرم امام رضا افتادم که بزرگ و کوچک خود را حقیر می‌کردند خم می‌شدند و دست A را می‌بوسیدند بی آنکه A دستش را عقب بکشد و مانع شود. چون A هم باور داشت که بوسیدن دستانش ثواب دارد.


عزیزی ذیل ویدئوی کوتاهی که از طلوع آفتاب در زمین از دریچه ایستگاه فضایی بین‌المللی در کانالش به اشتراک گذاشته، نوشته:

این تصویر در عین اینکه شکوه و زیبایی دنیارو نشون می‌ده ، کوچکی و حقارت رو هم نشون می‌ده.
یه زمانی وقتی دعوای دو گروه یا دو نفر رو می‌دیدم با خودم می‌خندیدم می‌گفتم واقعا اون مساله چه ارزشی داره که اینطور دارن تو سروکله هم می‌زنن . با خودم فکر می‌کردم که انسان وقتی جای «خدا» بشینه خیلی از اتفاقات و دعواها براش خنده دار میشه .
باور دارم اگر انسان‌ها می‌توانستند «نگاهی از بالا» به همه وقایع و اتفاقات و آنچه که در دنیای ما رخ می‌ده ، داشته باشن. خیلی از باورها به وجود نمیومد ، خیلی از جنگ‌ها اتفاق نمی‌افتاد و حتماً دنیای بهتری می‌داشتیم . چون با علم به حقارت این دنیا و مافیها، خیلی از ادعاها و دعواها و مسائل جدی دنیای ما، براش شوخی می‌شد که ارزش فکرکردن و جنگیدن نداشت.
فقط یه نگاه محدود و حقیر می‌تونه دنیارو تا این حدی که ماها جدی گرفتیم جدی بگیره.




وقتی این نوشته و تعبیر زیبا را خوندم هوس کردم که من هم حاشیه‌ای کنارش بنویسیم.


 یکی از خوشبختی‌هام اینکه شهر کوچک و خلوتی زندگی می‌کنم، جایی که وقتی دلم برای آسمون تنگ شد به راحتی در اندک زمانی بتونم برم خارج از شهر و توی سکوت و تاریکی بنشینم به تماشای مزرع سبز فلک :)

و زیر گنبد مینا همان چیزی را بارها دیدم که از دریچه‌ی ایستگاه فضایی میشه دید، عظمت دنیا و حقارت ما. اونجا احساس هیچ بودن بهم دست میده، هیچ و بی‌اهمیت. من بی‌اهمیت مشکلاتم هم بی‌اهمیته، احساس آرامش می‌کنم.
این سکه یک روی دیگه هم داره و اینکه من جزوی از این کل بیکرانه هستم، من جایی قرار گرفتم که امکان حیات دارم، من خیلی خوش شانسم. خالق این عظمت من را هم خلق کرده، من تنها نیستم. احساس آرامش می‌کنم.


پی‌نوشت: توی این ویٔدئو شفق قطبی را دیدید؟ از دیدن رعد و برق لذت بردید؟

پینوشت ۲: کاش این عزیز نوشتن را شروع می‌کرد.




محمدمهدی در مطلبی که به معرفی کتاب «دختری از پرو» پرداخته نوشته بود: امشب باید از ماریو بارگاس یوسا تشکر کنم، به خاطر هدیه‌ای که به من داد. به خاطر یکی از زندگی‌های بی‌کم‌ و‌ کاستی که به من بخشید. خواندن "دختری از پرو" هیچ‌چیز از تجربه یک زندگیِ کامل "دیگر" کم نداشت. من در این هفته، در لیما، پاریس، توکیو و مادرید بودم. من در این هفته، صاحب دو زندگی بودم.»


من هم این تعبیر را از محمدمهدی قرض می‌گیرم برای معرفی کتاب «هفته‌ی چهل و چند» که دیروز خواندنش را به پایان رساندم؛ این کتاب که بیست روایت از مادری در همین روزها است من را با خودش برد در کنار بیست خانواده‌‌‌‌ مختلف و من از نزدیک شاهد معجزه‌ی عضو جدید بودم که با ورودش همه چیز را دگرگون ساخت از ظاهر تا باطن و از رفتار تا افکار را.


از ریویوی الهام در گودریدز با این کتاب و نشر اطراف آشنا شدم، الهام پس از معرفی و گفتن نظرش در مورد کتاب نوشته بود:‌ «و اینکه این کتاب هدیه‌ی مناسبی است برای تمام کسانی که والد هستند یا در شرف آن.» من هم که همیشه به سلیقه‌ی دوستانم اعتماد دارم، بلافاصله با کتابفروش جدید شهر، تماس گرفتم و در مورد کتاب پرس و جو کردم، گفت فعلا موجود ندارد ولی تا یکی دو روز دیگر برایم تهیه خواهد کرد. کتاب تنها چیزی است که دوست ندارم اینترنتی بخرم. کتاب را باید ورق زد، در دست گرفت، کاغذش را بو کشید، چند خطش را خواند. اصلا خریدن کتاب لذتی جدا از خواندش دارد.


کتاب که رسید رفتم برای تحویل دیدم کتابفروش با سلیقه سری کاملی از کتاب‌های نشر اطراف را آورده، در کنار هفته‌ی چهل و چند، داستان مصور فوتبالیست‌ها را هم خریدم که قبلا در موردش نوشتم.


کتاب را به مریم هدیه دادم چون می‌دانستم خواندن روایت‌های مادرانگی برای او جذاب است و گروهی در تلگرام دارد از مادران. خیلی از نکته‌ها را از همان‌ها یاد گرفته. مریم که به خاطر گرفتاری‌اش کتاب قبلی‌اش را نیمه رها کرده بود، مجذوب این کتاب شد، در میانه‌اش پیشنهاد کرد که من هم بخوانم. حتی چند روایت را هم با هم خواندیم، برای هم و با صدای بلند :)


لذت کامل بردم از خواندن این کتاب. بیست روایت از تعامل با کودکی را می‌خواندم که یک سال و یک ماه و دو روز پیش پا به زندگی‌مان گذاشته بود. در این روایات از مشکلاتی گفته بودند که ما هم داشتیم، دغدغه‌های که ما هم داشتیم، آرزوهایی که ما هم داشتیم. و شنیدن کاری که آن‌ها کردند و تصمیمی که آن‌ها گرفتند برای ما هم جذاب بود و حتی در بعضی از موارد می‌تواست الگوی ما باشد.


در مورد یکی از روایت‌ها قبلا این‌جا نوشتم، تصورم این است که حتی کسانی که پدر یا مادر هم نشده‌اند از این کتاب بهره خواهند برد، زیرا برخی روایت‌ها به قدری زیباست که هیچ چیزی از یک داستان کوتاه خوب کم ندارد و گاه در میانه‌ی روایت حرف‌هایی زده می‌شود که می‌شود چراغی را روشن می‌کند.



صدرا مطلب خوبی نوشته بود که یک بخشش عجیب به دلم نشست، با هم بخوانیم:

«شاید وقتی داری فکر میکنی که شجاعت به خرج بدی و بری بزنی تو گوش آدمی(نه وما فیزیکی) که زیرآبت رو زده، کار سخت واقعی این باشه که بهش لبخند بزنی و شرایط رو عادی نگه داری که مشکل از این بزرگتر نشه.»


با این قسمت مطلبش انگار همذات پنداری* می‌کردم، به من یادآوری کرد که سال گذشته همین موقع‌ها کار سخت‌تر را انجام دادم و البته نتیجه‌اش را هم امسال گرفتم. کاری کردم که اگر شرایط متفاوت بود و عدالتی جریان داشت و حق و ناحق از هم جدا بودن هرگز انتخاب من نبود.


امروز مطلب دیگری خواندم از لافکادیو، که دقیقا همان برداشت من را از مطلب صدرا را تداعی می‌کرد اما به زبانی دیگر:
«اون روز من فهمیدم هر کسی هرچقدرم اذیت‌مون کنه زخمی کردنش یا درد کشیدنش نمی‌تونه حال ما رو بهتر کنه. بهترین کار اینه که دعا کنیم حالش خوب بشه و نیازی نداشته باشه که ما رو اذیت کنه تا حالش بهتر بشه.»


شاید هر دو این مطالب یادآور این بیت جاودانه‌ی لسان‌الغیب باشند که فرمود:

آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است

با دوستان مروت با دشمنان مدارا


با دشمنان مدارا کردن آسان نیست، شاید انتقام در لحظه آسان‌ترین تصمیمی هست که میشه گرفت، اما نه حال ما را بهتر می‌کنه و نه شرایط ما را در آینده. هم خاطره‌ی بدی برای ما به یادگار می‌ذاره، یعنی حال و گذشته و آینده‌ی نابود شده.


پی‌نوشت: همذات پنداری را به اشتباه همزاد پنداری ننویسیم.


غرولند‌هایم را این‌جا کردم. حالا نوبت قسمت خوب ماجراست.

از طریق (مرحوم) فرندفید با وحیدو آشنا شدم و مدتی بعد از طریق (مرحوم) جی‌تاک هم صحبت. زمینه‌ی هم صحبتی‌مان هم علاقه‌ی مشترکمان به سعدی بود. من تازه با غزلیات استاد سخن۱ آشنا شده بودم و مشتاق و تشنه‌ی درک بیش‌تر بودم و وحیدو اهل موسیقی و هنر بود شناخت و درک بالایی از سعدی داشت.

تنها یک بار او را دیدم، از صندلی ردیف آخر تالار حافظ شیراز، جایی که وحیدو بر روی استیج به همراه گروه کر صمات والس شماره‌ی دو دیمیتری شوستاکویچ را اجرا می‌کردند۲، دیدار دیگری میسر نشد، در یکی دو قرار دوستانه‌ی مشترک بعدی هم جمعمان کامل نبود. درس من هم بالاخره تمام شد و از شیراز رفتم. وحیدو هم برای ادامه تحصیل از ایران رفت.

اما این دوستی نادیده همچنان دورادور باقی ماند. کتاب تاملی بر زندگی و آثار سلطان سخن سعدی و چند کتاب و سی‌دی دیگر را هم وحیدو بعدها برایم پست کرد. که همگی جز ارزشمندترین کتاب‌های کتابخانه‌ی کوچکم هستند.


خدایا هر کجا هست سلامت دارش.

و اما کتاب.
همه سعدی را به دو شاهکارش بوستان و گلستان می‌شناسند که اولی شرح جامعه‌ای آرمانی شاعر است و دومی پند و اندرز برای زندگانی در دنیای واقعی.
سعدی استاد غزل هم هست، غزلیات نابی که بر خلاف هم عصرش مولانا عشق را بجای آسمان‌ها در زمین می‌جوید.

اما این کتاب به ویژگی منحصر به فرد دیگری از سعدی هم اشاره می‌کند. چیزی که جای دیگری نخوانده بودم و ارادتم به او را صدچندان کرد. قصیده های سعدی.

نیک می‌دانید که قصیده قالب شعری است مخصوص مدح و ثنا و چه شاعران بزرگی که برای درهم و دیناری اندک در مدح سلاطین و حاکمان اغراق کرده‌اند و زندگانی‌شان را با همین صله‌ها گذرانده‌اند.

 اما سعدی اهل اعتدال است، اگر چه تخلص شاعرانه‌ی خود را از حاکم محبوب خود ابوبکر سعد زنگی گرفته اما هرگز شاعر دربار او نبوده و تنها دو شعر از هشت شعری که در مدح وی سروده در زمان حیات این حاکم بوده.
سعدی در قصایدش در جایی که محل دعا و جایگاه مرسوم تعریف و تعارف ممدوح است رندانه از اغراق می‌گریزد و گاهی بجای مدح به نصیحت رو می‌آورد و این نشان از تفاوت روحیه‌ی سعدی با دیگر شاعران است، خود ملاحظه بفرمایید:

پادشاهان را ثنا گویند و مدح
من دعایی می‌کنم درویش‌وار

یا رب الهامش به نیکویی بده
وز بقای عمر برخوردار
----------
هزار سال نگویم بقای عمر تو باد
که این مبالغه دانم ز عقل نشماری

همین سعادت و توفیق بر مزیدت باد
که حق گذاری و بی حق کسی نیازاری
----------
به هر درم سر همت فرو نمی‌آید
ببسته‌ام در دکان ز بی خریداری

من آبروی نخواهم ز بهر نان دادن
که پیش طایفه‌ای مرگ به ز بیماری
---------
دو چیز حاصل عمرست نام نیک و ثواب
وزین دو در گذری کل من علیها فان
---------
عمرت دراز باد نگویم هزار سال
زیرا که اهل حق نپسندند باطلی

نفست همیشه پیرو فرمان شرع باد 
تا بر سرش زعقل بداری موکلی


آری سعدی این چنین است و نه آن چنان، سعدی نه مبدع قصیده است و نه سرآمد  قصیده سرایان اما اینگونه نشان می‌دهد که «به اندازه‌ی بود باید نمود» و این درسی برای ما که مدت‌هاست با این فرهنگ بیگانه شده‌ایم.

سخن عشق حرامست بر آن بیهوده گوی
که چو ده بیت غزل گفت مدیحه آغازد

حبذا همت سعدی و سخن گفتن او
که ز معشوق به ممدوح نمی‌پردازد

پی‌نوشت:
۱- شعری است منتسب به حافظ:
استاد سخن سعدیست پیش همه کس اما
دارد سخن حافظ طرز سخن خواجو

۲- تصورش را بکنید که آهنگ کلاسیک بی‌کلامی را گروه کُر اجرا کنند. فوق‌العاده بود.



وبلاگ نویسی مطلب کوتاهی با چندین علامت سوال نوشته با این عنوان:‌ بیان را چه شد؟
 این علامت سوال برای خودم هم پیش آمده که چرا وبلاگ بیان مدت‌هاست بروز نمی‌شود و خبری از مدیرانش نیست؟
 این باعث شد که به یاد مطلبی بیافتم که سال گذشته برای یکی از نشریات محلی نوشتم و آن‌جا چاپ شد، تشابهی که علامت سوال بالا با مضمون این مطلب دارد دلیلی شد که آن را این‌جا هم منتشر کنم. البته امیدوارم حدس و گمان‌هایم غلط باشند.


چرا در انتخاب پیام رسان وطنی برای جایگزینی تلگرام مردد هستم؟
۱- چهار سال پیش از رونمایی گوگل از جی‌میل، در سال ۱۳۷۹ سرویس پست الکترونیک نوآور به زبان فارسی راه‌اندازی شد و به سرعت در میان کاربران ایرانی محبوبیت پیدا کرد و می‌توان ادعا کرد که بعد از سرویس‌های ایمیلی یاهو و هات‌میل دارای بیش‌ترین عضو شد.
کاربران قدیمی‌تر اینترنت به یاد می‌آورند که قبل از عرضه ویندوز ایکس‌پی و عمومی شدن استفاده از یونیکد در وب، خواندن و نوشتن متن‌های غیر انگلیسی به آسانی میسر نبود و به مقدماتی نیاز داشت و این سرویس فارسی زبان نعمت بزرگی برای کاربران ایرانی در آن سال‌ها بود.
با‌عرضه جی‌میل و ویژگی‌های منحصر به فردش از جمله تخصیص فضای یک گیگابایتی برای هر حساب کاربری (در آن زمان  نوآور و هات‌میل ۲ مگابایت و یاهو فقط ۴ مگابایت برای سقف استفاده‌شان تعیین کرده بودند)؛ نه تنها کاربران نوآور بلکه سایرین نیز به سمت سرویس دهنده برتر مهاجرت کردند.
 نوآور در حالی که تقریباً در جذب کاربر جدید شکست‌خورده بود، در اواخر دهه ۸۰ به یکباره و بدون هشدار قبلی به کار خود پایان داد و حتی دامنه‌اش به فروش گذاشته شد.
پیگیری‌های کاربران که آرشیو بعضا ارزشمند ایمیل خود را از دست رفته می‌دیدند نیز به جایی نرسید و داستان نوآور با آن قدمت به پایان رسید.

۲- عطا خلیقی سیگارودی، بهرنگ فولادی، و سهند قانون با راه اندازی پرشین بلاگ در خرداد ۱۳۸۱ آغازگر وبلاگ‌نویسی در ایران و عمومی شدن تولید محتوای فارسی شدند.
اگرچه این روزها با ظهور شبکه‌های اجتماعی و سیستم‌های پیام‌رسان موبایلی گرایش کاربران به وبلاگ نویسی و وب‌گردی بسیار کاهش یافته است اما در اوایل دهه ۸۰ دوران طلایی وبلاگ‌ها بود و بسیاری از رومه‌نگاران و اهالی رسانه‌ی شاخص فعلی، کار خود را از وبلاگ آغاز کردند و تأثیر گزاری فراوانی نه تنها در جامعه‌ی ایران بلکه در منطقه و جهان داشتند؛ برای نمونه می‌توان به تأثیر بلاگستان فارسی در عقب نشینی نشنال ژئوگرافیک در تغییر نام خلیج فارسی به عربی اشاره کرد.
برای خواندن بیش‌تر پیرامون این موضوع می‌توانید عبارت The Gulf You Are Looking For Does Not Exist. Try Persian Gulf را جستجو کنید.
و اما سرنوشت اولین سرویس دهنده خدمات وبلاگ ایرانی خوش نیست، در تابستان ۱۳۸۶ اعلام شد که دامنه پرشین بلاگ دات کام توسط یک هکر عراقی به سرقت رفته و از این پس کاربران از  بجای دامنه دات کام از دات آی آر استفاده کنند.
تغییر دامنه اگرچه در دسترسی به محتوا مشکلی حاصل نمی‌کرد اما وبلاگ را کامل از رونق می‌انداخت، شما در نظر بگیرید وبلاگی که پس چندین سال فعالیت در جستجوی بسیاری از کلمات کلیدی به صفحه اول موتورهای جستجو رسیده است به یکباره از این لیست حذف شود و جایگاهش را ناعادلانه به رقبایش ببخشد و برای رسیدن به جایگاه قبلی ماه‌ها و سال‌ها تلاش را پیش روی خود ببیند.
ادعای هک شدن پرشین بلاگ هرگز مورد پذیرش بسیاری از کاربران قرار نگرفت و بسیاری، آن را ترفندی برای فروش دامنه‌ی ارزشمند آن دانستند.

۳- کلاب فوتبال من یا مای اف سی، اولین بازی ایرانی تحت وب بود. این بازی که طراحی و اجرای آن کاملاً ایرانی بود در سال ۱۳۸۸ رونمایی شد؛ در این بازی استراتژیک هر کاربر به عنوان مربی، تیم خود را مدیریت می‌کرد و سعی می‌کرد که با روش خود تیم خود را به قهرمانی برساند.
این سایت برنده‌ی بهترین سایت بازی، در جشنواره وب سایت های ایران در سال ۱۳۸۹ و نیز برنده‌ی غزال زرین برای بهترین بازی آنلاین، در چهارمین جشنواره بازی‌های رایانه‌ای ایران در سال ۱۳۹۳ شد.
این سرویس دهنده‌ی ایرانی نیز در زمستان گذشته بدون اطلاع قبلی به کار خود پایان داد. مدیران شرکت توسعه‌دهنده این بازی نیز در این زمینه هیچ توضیحی ندادند.
نکته‌ی مهم اینکه این بازی کاملاً رایگان نیز نبود و برای دسترسی به برخی از بخش‌هایش کاربران هزینه‌هایی هم پرداخت می‌کردند. یعنی خریداران این سرویس، از بهره‌مندی از خدماتی که بابت آن پول پرداخت کرده بودند محروم شدند.

پی‌نوشت۱: پیامرسان محبوب ۴۰ میلیون ایرانی بالاخره با دلایلی که مسئولین برای آن ذکر کردند فیلتر شد و این روز‌ها از طریق رسانه‌ی ملی کاربران را به استفاده از موارد مشابه داخلی ترغیب می‌کنند،  اما موارد ۱، ۲ و ۳ و نمونه‌های مشابه فراوان دیگر من را در انتخاب سرویس پیامرسان داخلی برای جایگزینی تلگرام مردد می‌کند. از میان پیام رسان‌های سروش، بیسفون، آی‌گپ، گپ و ویسپی کدامیک در بلندمدت به قراردادی که با کاربران دارند وفادارند و کدامیک تنها با دنبال سودجویی آنی هستند؟ مدیران کدام یک از این سرویس‌ها پشتیبانی از نرم‌افزارشان را به مانند جذب کاربر در اولویت کارهایشان قرار می‌دهند؟ کدامیک به کاربرانشان احترام گذاشته و  خود را متعهد به حفاظت محتوای تولید شده آنان می‌دانند؟

پی‌نوشت ۲: نمی‌توان توقع مادام‌العمر بودن خدمات تحت وب را داشت، چرا که با پیشرفت تکنولوژی، وجود رقابت و گذشت زمان طبیعتاً هر سرویسی تاریخ انقضایی دارد و دیر یا زود بالاخره به پایان عمر خود خواهد رسید، همانطور که گوگل زمانی سرورهای سرویس محبوبش گوگل ریدر و شبکه‌ی اجتماعی اورکات را خاموش کرد، فیسبوک ادامه کار فرندفید را متوقف کرد و مایکروسافت اعلام کرد که از سال ۲۰۱۴ دیگر از ویندوز ایکس‌پی را پشتیبانی نخواهد کرد.
اما همه‌ این شرکت‌های بزرگ پیش از پایان کار محصولات و خدماتشان بارها و از طرق مختلف کاربران را در جریان گذاشتند و امکان پشتیبان گیری و مهاجرت به سرویس‌های مشابه را در اختیار آن‌ها قرار دادند.



امروز کتاب The President's Murderer را خوندم و چالش ۲۰۱۹ گودریدزم را کامل کردم.


امسال ۲۰ کتاب انتخاب کرده بودم که اگر به احتمال، سال شلوغی داشتم، بتوانم تمامش کنم و اگر فرصت بیش‌تر داشتم سریع‌تر به هدفم برسم و روحیه بگیرم و اعتماد به نفسم بالا‌ برود. دقیقا به همین سادگی.


قبل از عید موقع خانه تکانی دقیقه‌ی نودی‌مان، کتاب Christmas In Prague را پیدا کردم، مریم قبلا برای کلاس زبانش خریده بود، کتابی ۴۰-۵۰ صفحه‌ای از مجموعه‌ی Oxford Bookworms Library و در سطح Stage 1. خواندم و خوشم آمد. پس از آن هم چند کتاب دیگر از این مجموعه را گرفتم و شروع کردم به خواندنشان.

برای منی که یکی از اهدافم یادگیری زبان انگلیسی است می‌توانستند منابع خوبی باشند، بنا به چیزی که Oxford گفته کتاب‌های Stage 1 با ۴۰۰ لغت پرکاربرد نوشته شده‌اند. صرفا هم به دید زبان‌آموزی به آن‌ها نگاه نکردم، چون بعضا محتوای خوبی هم داشتند و جذاب بودند. گاهی برایم این سوال پیش می‌آمد که مگر می‌توان با این تعداد محدود لغت کتاب نوشت!؟

می‌توانستم از یکی دو سطح بالاتر هم شروع کنم اما عجله چرا؟ چرا کتاب‌های Stage 1 را بگذارم کنار، ضرر نخواندن کتاب‌های سطح Starter کافیست. پس اول همه‌ی کتاب‌های Stage 1 را می‌خوانم بعد Stageهای بعدی را خواهم خواند تا آخرینش یعنی Stage 6.


یکی از ضرر‌های همیشه همراه زندگی‌ام، یادگیری سطحی مهارت‌ها بوده است. توهم دانایی، میراثی که از دوران مدرسه و دانشگاه به من و خیلی‌های دیگر رسیده. باید نمره‌ی قبولی هر مهارتی را بجای ۱۰ روی ۱۸ و ۱۹ و شاید ۲۰تنظیم کنم. در ضمینه‌ی کاری و تخصص حرفه‌ای هم گاهی چوب همین مهارت‌های سطحی را خورده‌ام. اعتراف صادقانه‌ی درونی به ندانستن جز ضروریات زندگی است.


۱۰ کتاب از چالش گودریدز امسالم مربوط به همین کتاب‌های Stage 1 از مجموعه‌ی Oxford Bookworm Library بودند، این سطح ۱۰-۱۲ کتاب دیگر هم دارد، آن‌ها را هم خواهم خواند، جنبه‌ی داستانی کتاب‌ها باعث خواهند شد که خواندنشان برای یک معتاد به کتاب‌خوانی کار سخت و حوصله سر بری نباشد. شاید بعد از تکمیل این کتاب‌ها به حق‌الیقین برسم که ۴۰۰ لغت پرکاربرد انگلیسی را بلدم. آن هم از شیوه‌ای کاملا واقعی نه مانند یادگیری با فلش کارت و کتاب‌های بی‌فایده‌ای چون ۵۰۴، که شاید ۱۰ بار دوره‌شان کردم و بعد از چند ماهی که مراجعه کردم دیده‌ام همه‌شان از حافظه‌ام پریده‌اند و رفته‌اند.


کتاب‌های Stage 1 برای من آسان بودند شاید هر کتاب فقط چند لغت جدید داشت در کتاب آخر تنها معنی Lorry را نمی‌دانستم. اما من می‌خواهم میان آنچه را می‌دانم و آن‌چه تصور دانستنش را دارم، تفاوتی نباشد. پس این راه خوبی است.


پی‌نوشت: یادگیری فلش کارتی، سریع‌السیری، شب امتحانی، همراه با ترفند‌های تست زنی و. همه و همه را باید بریزیم دور. عزیز دلی موقع برق کشی ساختمان می‌گفت خیلی از این کارها را از کتاب حرفه و فن دوره‌ی راهنمایی‌اش یاد گرفته، اما به خوبی و بهتر از کسی که تا لیسانس و بالاتر رفته و چندین گواهینامه و مدرکی دارد که الحق و الانصاف همه کاغذ پاره‌اند.


دوست تازه‌ای در گودریدز یافته‌ام که در بیان هم خانه دارد. او به هنگامه‌ی آغاز دوستی‌مان خواندن کتاب «جوانمرد نام دیگر تو» را به من پیشنهاد کرده بود. دیروز از فیدیبو خریدم و امروز خواندمش. نوشته‌ی عرفان نظر‌آهاری است که قبلا چند کتاب دیگر از او خوانده بودم و قلمش را دوست می‌داشتم.

این کتاب کوچک گنجینه‌ای است از چهل روایت از شیخ ابوالحسن خرقانی، عارف نامی که از نورالعلوم و تذکرالاولیا دست چین شده‌اند، به همراه مقدمه‌ای خوب از نویسنده.
از میان روایات یکی را که بیش‌تر پسندیدم را برایتان نقل می‌کنم.

مردم می‌گفتند: راه‌های رسیدن به خدا بسیار است.
جوانمرد می‌گفت: دو راه است و بیش‌تر نیست.
یکی راه ضلالت و یکی راه هدایت.
راه ضلالت راه بنده به خداست و راه هدایت راه خدا به بنده.
پس اگر کسی بگوید به سوی خدا می‌روم، بدان که اشتباه می‌کند. زیرا تنها کسی می‌تواند به سوی خدا برود که می‌برندش که می‌کشندش.
جوانمرد هنوز داشت می‌گفت که کشیدند و بردند.

شما هم بر من منت گذارده کتابی به من معرفی کنید.

شماره یک: کارمند یکی از مراکزی هستم که در تمامی شهرهای ایران شعبه دارد. در این مرکز از چندین سامانه‌ی تحت وب مختلف استفاده می‌شود، سامانه‌ی حقوقی، سامانه‌ی آموزش ضمن خدمت کارکنان، سامانه‌ی ارزیابی عملکرد کارکنان، سه سامانه‌ی مختلف دانشگاهی که از قضا همزمان هر سه فعال هستن! و چندین سامانه‌ی کم اهمیت‌تر دیگر.
این هفت، هشت سامانه بر خلاف آنچه باید، از هم کاملا مجزا هستند. حتی در ظاهر و رابط کاربری این سامانه‌ها هیچ اشتراک و شباهتی وجود ندارد، چه برسد به باطنشان. مثلا سامانه‌ی ارزیابی به دوره‌های ضمن خدمتی که گذرانده‌ام دسترسی ندارد و من امروز مجبور شدم اطلاعات را از سامانه‌ی اول بخوانم تصویر مدرکش را دانلود کنم با نرم افزار دیگر حجم تصاویر را کم کنم سپس  تک تک این اطلاعات را در سامانه‌ی دوم وارد کنم.
مثال پیش پا افتاده‌تر اینکه من برای ورود به هر یک از این سامانه‌ها نام کاربری و رمزعبور جداگانه‌ای دارم و اگر بخواهم رمزعبورم را عوض کنم باید این کار را در تک تک این سیستم‌ها انجام دهم زیرا راه‌اندازی هر یک از این سامانه‌ها به یک شرکت واگذار شده و این شرکت‌ها بدون دسترسی به کارهایی که قبلا انجام شده کارشان را از صفر شروع کرده‌اند.
نکته‌ی طنز ماجرا این جاست که پیشوند نام نیمی از این‌ سامانه‌ها «جامع» است
چرا؟ دلایلش را در شماره‌های دو و سه خواهید خواند.

شماره دو: چند روزی بیش‌تر از اتمام کار اداره‌ی آب و فاضلاب در یکی از خیابان‌ها پر رفت و آمد نمی‌گذشت که دوباره اداره گاز شروع به کار شده بود. در فاصله‌ی میان پایان کار اول و شروع کار دوم گروهی آمدند و کنده‌کاری‌های اداره آب و فاضلاب را ترمیم کردند و گروه دیگر آمدند مجددا کندند برای کار اداره‌ی گاز.
عمر موزاییک‌ها و سیمانی که برای فرش کردن پیاده‌روی خیابان استفاده شده بود فقط چند روز بود.
یکی از اهالی می‌گفت نزد یکی از مسئولین از نبود یک سیستم جامع مدیریت شهری گله کرده، آن مسئول محترم هم فرموده! چنین سامانه‌ای از بودنش بهتر است، چرا که الان بجای یک شرکت حفاری دو شرکت حفاری نان می‌خورند.

شماره سه: چند وقت پیش به یک بی‌معرفتی مقداری پول قرض دادم به امید آنکه هفته‌ی بعدش برگرداند، اما خلف وعده کرد و یک هفته‌اش شد چندین ماه و مجبور به شکایت شدم، فرایند شکایت هم بیش از یک سال و نیم به طول انجامید، روزی که بالاخره حکم صادر شد رفتم برای گرفتن دستور اجرا برای توقیف اموال، منشی شورای حل اختلاف از کامپیوترش ۱۰ برگ نامه پرینت گرفت مُهر کرد و داد به دست من، گفت می‌روی تک تک بانک‌ها می‌گویی حساب‌هایش را ببندند.
گفتم جایی نیست که بروم تا همه‌ی حساب‌هایش ببندند؟ گفت خیر، گفتم از کجا باید بفهمم در کدام بانک حساب دارد؟ گفتم نمی‌دانم. به همین راحتی.

پی‌نوشت: به عنوان مطلب مراجعه نمایید.

وقتی شما خوب‌هایی که فالوتون دارم چیزی نمی‌نویسید، مجبور می‌شوم به گشت و گذار در بین وبلاگ‌های به روز شده‌ی بیان. و نتیجه‌ی این گشت و گذار می‌شود اوهامی که در ادامه خواهید خواند :)
همیشه دوست داشتم یک کار آماری روی فهرست وبلاگ‌های به روز شده‌ی بیان انجام بدم. یک ایده‌ی خیلی خام و کلی دارم که اگر زمانی بخواهم انجامش دهم باید حسابی چکش‌کاری شود و بر روی جزئیاتش فکر کنم. اما کلیتش این است که می‌خواهم دسته بندی‌هایی تعریف کنم و هر وبلاگ را به یکی از این دسته‌ها وصل کنم.
منظورم دسته‌بندی‌های مرسوم نیست، مثل ی، اقتصادی، فرهنگی و ادبی و. نه اصلا قصد چنین کاری ندارم، موضوعات وبلاگی‌تر مثل خاطره، روز نوشت، درد دل و. را هم نمی‌خواهم. منظورم چرایی وجود این وبلاگ‌هاست. منظورم را با معرفی چندتایی از این دسته‌بندی‌ها برایتان روشن می‌کنم.

یک سری وبلاگ‌ها هستند که فکر می‌کنم دستوری هستند، یعنی فلان ارگان، به کارمندانش گفته وبلاگ داشته باشید و مطالبی که من می‌گویم را آن‌جا منتشر کنید. این وبلاگ‌ها هیچ تولید محتوایی ندارند. فقط مطالبی را از منابعی خاص باز نشر می‌کنند. هدف این ربات‌های انسان‌نما معمولا ی و عقیدتی است.

دسته بندی دیگر وبسایت‌های بالقوه‌ای بوده‌اند که برای صرفه‌جویی در هزینه‌های مجری این‌جا برپا شدند. مثل وبلاگ‌های مربوط به مدارس، کتابخانه‌ها و ادارات کوچک. گروه زیادی از این وبلاگ‌ها مثل دسته‌بندی قبلی دستوری و بخشنامه‌ای ایجاد شدند اما در دسته بندی قبل جای نمی‌گیرند، چون وبلاگ‌های این قسمت هر یک هدف خاصی دارند ولی در دسته بندی قبلی ممکن است صدها وبلاگ نیروی یک ارگان خاص باشند.
دسته‌بندی قبل سازمان‌دهی شده عمل می‌کنند و این دسته کارش شبیه به یک رفع تکلیف ساده است.

گروه دیگر آن‌هایی هستند که سوراخ دعا را گم کرده‌اند و کسب و کار و تجارتشان را به جای تلگرام و اینستاگرام آورده‌اند در بیان، از تبلیغ سرویس کولر‌های آبی هست تا فروش توله سگ و تدریس خصوصی در منزل. البته تعدادی هم هستند که هنوز تصور می‌کنند با هزار بار کلیک کردن بر روی لینک یک سایت خارجی می‌شود در عرض چند هفته میلیاردر شد.

ادامه‌ی این دسته‌بندی‌ها با شما :)

این‌ها را که نوشتم یاد خاطره‌ای از دوران دانشجویی‌ام افتادم. همکلاسی شریفی داشتیم که از اینکه همه‌ی همکلاسی‌های ترم یکی‌اش وبلاگی هوا کرده‌اند شاکی بود، بعد از کلاس همه‌مان را جمع کرد و گفت: چرا فضای بلاگفا را الکی اشغال می‌کنید، این کار از نظر من اسرافه، لطفا اگر حرفی برای گفتن ندارید پاکش کنید.

این خاطره مال سال ۸۳ هست و این نکته که آن زمان فضای اینباکس یاهومیل فقط ۴ مگابایت بود، در شکل دادن به ذهنیت همکلاسی من بی‌تاثیر نبود.

هر بسته کاغذ A4 شده ۵۷ هزار تومن، از ستاد نامه فرستادند به مراکز که در مصرف کاغذ صرفه‌جویی کنید، همزمان بخشنامه‌ای فرستادند که از تمامی نمرات ثبت شده‌ی اساتید در سه سال گذشته پرینت بگیرید.


یاد گفته‌ی استاد درس نرم‌افزارم افتادم که می‌گفت تا اواسط دهه‌ی هفتاد سیستم بانک‌ها کاملا کاغذی بود، بعد از یک تاریخی سیستم بانک‌ها را کامپیوتری کردند اما صف‌های شلوغ بانک‌ها خلوت‌تر نشدند.


چند سال پیش برای ثبت تعهد محضری به یکی از دفترخانه‌ها رفته بودم، دفتردار متن تعهدنامه را تایپ کرد در چند نسخه پرینت گرفت، نسخه‌ای را بایگانی کرد و نسخه‌ی دیگرش را هم به ما تحویل داد، خواستم برم گفت صبر کن، رفت دفتر بزرگی آورد و همان متن تایپ شده را با خودنویس آن‌جا هم نوشت.


مراسم افتتاحیه‌ی المپیک ریو را تماشا کرده بودم، بخشی از مراسم این بود که ورزشکاران هر کشور بعد از رژه تخم یک گیاه جنگلی را در باکس‌های تعبیه شده می‌کاشتند و با آن‌ها عکس یادگاری می‌انداختند. بعدا کارشناسی در رادیو ورزش در مورد این کار صحبت می‌کرد که این کار بخشی از تعهدات زیست محیطی المپیک هست و توضیح می‌داد که مثلا از المپیک ۲۰۰۸ پکن هیچ کاغذی حتی برای یادداشت برداری داوران استفاده نمی‌شود و همه چیز الکترونیکی شده.


امروز بعد از یک سال مجددا فیدیبوک در دیجی‌کالا عرضه شد، با قیمتی تقریبا دو برابر سال پیش. اما برای کتابخوان‌ها خریدش به صرفه‌است. هم پولی کمتر نسبت به نسخه‌ی چاپی کتاب‌ها می‌پردازند و هم می‌توانند همه کتاب‌هایشان را با خودشان بکشانند ببرند.


«عطر سنبل عطر کاج» یکی از بهترین کتاب‌های طنزی بود که خوانده بودم. یکی از پنج ستاره‌های قفسه‌های کتابخانه و گودریدزم. لحن صمیمی نویسنده و اعترافات صادقانه‌اش را دوست داشتم و ترجمه‌ی محمد سلیمانی نیا به دلم نشسته بود.

خاطره‌ی خوش خواندن اثر اول فیروزه جزایری دلیل خرید ترجمه‌ی دومین کتابش «بدون لهجه خندیدن» بود، اما شنیدن چند نظر منفی در مورد کتاب دوم و ترجمه‌اش باعث شد که دست نگهدارم و نخوانم. تا اینکه بنا به پیشنهاد یک گروه تلگرامی همخوانی و نقد کتاب، بعد از چندین سال رفتم به سراغش.

راستش را بخواهید نظریات منفی که در موردش شنیده بودم شروع خواندنش را سخت کرده بود اما با توجیهاتی چون سخت‌گیری احتمالی منتقدان و یا سلایق متفاوت، خودم را قانع کردم برای خواندنش.
چشمتان روز بد نبیند، شنیدن کی بود مانند دیدن، هرگز چنین ترجمه‌ی بد، نه، واژه‌ی بد حق مطلب را ادا نمی‌کند، هرگز چنین ترجمه‌ی به شدت افتضاحی ندیده بودم.۵۰ صفحه از کتاب را خوانده‌ام و ۵۰ هزار بار به مترجم و ناشر و ممیزی اداره‌ی ارشاد بد و بیراه گفته‌ام.

باور کنید اگر ترجمه‌ی کتاب را به گوگل ترنسلیت سپرده بودند نتیجه‌ی بهتری می‌داد تا این ترجمه. جمله‌ها غلط و نامفهوم، واژه‌های نامناسب و. اجازه بدید چند مثال برایتان بیاورم:

«و ثابت کردم که اغلب محدودیت‌های مغزی و متفکر ژنتیکی می‌باشند.»
«داستان به هم اینجا ختم نمیشد.»
«این ماشین نه تنها از موسیقی، عیب و ایراد داشت، بلکه شتاب نیز داشت

نسخه‌ی زبان اصلی کتاب را یافتم و دانلود کردم تا برای فهم جملات نامفهوم به آن مراجعه کنم. متوجه شدم کیفیت پایین این نسخه تنها مشکل آن نیست بلکه مترجم محترم! خلاصه نویسی هم کرده‌اند.

سرتان را بیش از این درد نیاورم، دلم به حال کتاب و کتابخوان‌ها می‌سوزد که سودجویان دست از سر این بازار کوچک و نحیف هم بر نمی‌دارند. نشر جمهوری و آرمانوش باباخانیانس که دیده بودند «عطر سنبل عطر کاج» محبوب کتابخوان‌ها شده، خواستند نخستین ترجمه باشند و سود بیش‌تری به جیب بزنند، هرچند به قیمت نابودی یک کتاب خوب از یک نویسنده‌ی خوب در ذهن خوانندگانش باشد.

پی‌نوشت: ویراستار این کتاب همان مترجمش هست و به شما قول می‌دهم حتی یکبار شاهکارش را روخوانی نکرده است.

پی‌نوشت دوم: فیدیبوک به سرعت ناموجود شد.

در قرآن داستانی نقل می‌شود به نام «گاو بنی‌اسرائیل». داستان مفصلی است در میانه‌ی این داستان ماجرایی رخ می‌دهد که از زاویه‌ی دید من سخن صریحی با مخاطب دارد، هرچند ندیده‌ام هرگز چنین برداشتی از آن داشته باشند.

فردی کشته می‌شود، مردم نزد موسی آمدند تا از خدایش بخواهد تا قاتل را به آن‌ها معرفی کند. موسی می‌گوید خداوند به شما دستور می‌دهد ماده گاوی را ذبح کنید، تکه‌ای از گوشت آن را به بدن مقتول بزنید، آنگاه زنده خواهد شد و خود قاتلش را معرفی خواهد کرد. به همین سادگی. اما سوالات مکرر مردم شروع می‌شود و البته به هر سوالی پاسخی داده می‌شود.
گاو چند ساله باشد؟ جوان باشد یا پیر؟ چه رنگی باشد؟ گاو برای شخم زدن زمین رام شده باشد یا نه؟ برای آبکشی زارعت چطور؟ عیب خاصی دارد؟ شاخش چطور؟
و برای تمامی این شرایط جوابی تعیین می‌شود و کار مردم در یافتن چنین گاوی سخت‌تر.

ماجرای این داستان ادامه دارد اما برای من کافی است. سوالاتی پرسیده شد که شرایط اجرای کار را خاص کرد، به گونه‌ای که انگار چنین ضوابطی از ابتدا برقرار بوده است.

بگو لا اله الا الله و ایمان بیاور. چطور خدا را بپرستیم؟ نماز و روزه؟ چطور؟ به کدام سمت؟ چه وقت؟ چند رکعت؟ آهسته یا بلند؟ اگر ضاد را ظا تلفظ کنیم چه؟ مد والضالین را چند ثانیه باید بکشیم؟ اگر شک کنیم ۵ رکعت خوانده‌ایم یا ۶ رکعت چه؟ اگر این شک در هنگام نشستن باشد چه باید بکنیم؟

به تک تک این سوالات  و سوالاتی جزئی‌تر از آن پاسخ داده‌اند. من با عقل ناقص خودم شباهتی میان پاسخ به این سوالات و سخت‌تر کردن  یافتن گاو بنی‌اسرائیل می‌یابم. شاید هم اشتباه می‌کنم.
در ابتدا نیمی از گاوان دنیا آن مرده را زنده می‌کردند اما در پایان یک گاو در تمام عالم، در نظر اول راه رسیدن به خدا آسان بود کافی بود در دلت او را بخوانی اما حال به ظاهر محدود شده است به یک گوشه از دنیا و آن‌هم تعداد محدودی از خاصانش. انگار ظرفیت بهشت بسیار بسیار محدود است و جا ندارد. شاید اشتباه از من است.

مجموعه‌ی «به من بگو چرا» نوشته‌ی «آرکدی لئوکوم» کتاب‌های محبوب من در دوران کودکی و نوجوانی بودند و اینکه جلد سومش را نداشتم یکی از بزرگترین حسرت‌های آن دوران بود. و شما چه می‌دانید شهری که کتابفروشی ندارد، چه شهر پر از حسرتی است.

به زبانی که برای بچه‌ی ۱۰-۱۲ قابل فهم باشد، در مورد پدیده‌های علمی نوشته بود.ما سه جلدش را داشتیم جلد اول عنوانش بود جهانی که گراگرد ماست، جلد دوم نخستین پدیده‌ها و جلد چهارم درباره‌ی ساخته‌های دست بشر. چندین بار این کتاب‌ها را خوانده بودم، هم به صورت دوره‌ای هم وقتی سوالی ذهن کنجکاو نوجوانی‌ام را مشغول می‌کرد به عنوان کتاب مرجع می‌رفتم سراغشان.

وقتی رفتم دانشگاه بالاخره در کتابخانه‌ی دانشگاه جلد سوم را یافتم، همینطور جلد پنج، شش، هفت و هشت و نهم را :) تصور نمی‌کردم بعد از ۴ شماره‌ی دیگر داشته باشد. اگر می‌دانستم چقدر بیش‌تر غصه می‌خوردم.

اما چه شد که به یاد «به من بگو چرا» افتادم؟ گفته بودم که زبان می‌خوانم و برای زبان آموزی سعی می‌کنم کتاب‌ انگلیسی بخوانم و پادکست انگلیسی گوش کنم.

اما راستش را بخواهید اگر چه می‌خوانم و می‌شنوم اما کتاب‌های سطح بندی شده و پادکست‌های آموزشی زبان را نمی‌پسندم. احساس می‌کنم با منابعی غیر واقعی طرف هستم، کتابی را خلاصه کرده‌اند تا به سطح من برسد و من و هم سطح‌هایم بتوانیم بخوانیم، و پادکست‌ها را با لحنی ضبط کرده‌اند که متمتوجه واژه‌هایی که ادا می‌کنند بشویم. و این چیزی نیست که در واقعیت وجود دارد. هر چند استفاده از آن‌ها بی‌فایده نیست. اما انگار ادا در می‌آورند و این چنین چیزهایی چنگی به دل نمی‌زند.


با خودم گفتم در کنار کتاب‌های سطح بندی شده می‌شود کتاب‌های واقعی که برای کودکان و نوجوانان نوشته شده را بخوانم، هم کلمات و اصطلاحات پیچیده‌ای ندارند و هم واقعی و اصیل‌اند؛ هم با خواندشان کودک درونم را می‌کنم و هم چیزی یاد می‌گیرم.

چند وقت پیش کتاب‌های Welcome to Dead House و The Little Match Girl را خواندم و حالا با یکی دوستان danny the champion of the world را همخوانی می‌کنیم. خیلی هم عالیست.


و اما پادکست، مطمئن نبودم که آیا پادکستی برای کودکان وجود دارد یا نه، گوگل کردم دیدم تا دلتان بخواهد هست، الحق و الانصاف اینترنت بزرگترین نعمت است. از میان پادکست‌ها چندتایی را انتخاب کردم که but why a podcast for curious kids حسابی به دلم نشسته است.


خانم جین لیدهولم سازنده‌ی این پادکست از والدین می‌خواهد سوالات کودکان کنجکاوشان را برایش بفرستد و او بعد از یافتن جواب صحیح سوالات از کارشناسان مربوطه! پادکستی می‌سازد و به این سوالات پاسخ می‌دهد آن هم به زبان کودکانه.

چند اپیزودی که گوش کرده‌ام. پاسخ‌ها کامل و دقیق بوده و سرسری از هیچ سوالی نگذشته، مثلا وقتی سایمون ۷ ساله از واشنگتن دی سی می‌پرسد که Why Are Boys Boys And Girls Girls? از Dr. Lori Racha از UVM Medical Center کمک گرفته تا به این سوال جواب درستی بدهد و جوابش کامل است و حتی در مورد مردها و زن‌هایی که حس نه و مردانه دارند حرف می‌زند، اطلاعاتی به بچه‌ها میدهد که ما در سیستم آموزش و پرورش خودمان هرگز یاد نگرفتیم و نخواهیم گرفت.

این پادکست با سوالات بچگانه‌ی دیگری مثل اینکه چرا قد پسرها بلندتره و یا چرا موی دخترها بلندتره حرف می‌زند و به همه‌ی این سوالات جواب‌های خوب و قانع کننده‌ای میدهد.


امروز به اپیزود دیگری گوش می‌کردم، How do bears sleep all winter? می‌بینید چه پادکست جذابی است؟ پیشنهاد می‌کنم به لیست پادکست‌هایتان اضافه کنید، این که برای کودکان ساخته شده است شنیدنش را راحت کرده است و سطح زبان انگلیسی نچندان خوبی مثل من هم می‌توان از پس شنیدن و درکش بر بیاید.


تمام غلط‌های املایی و تمامی غلط‌های هکسره یک طرف و این که «راجع به» را «راجب» می‌نویسند هم یک طرف. برادر من، خواهر من، آقا، سرور، سرکار قرار نیست هر جور می‌خوانی همان‌طور هم بنویسی. هیچ جای دنیا این‌طور نیست.

مگر خواهر را هم می‌نویسی خاهر؟ یا مجتبی را مشتبا؟ یا انگلیسی‌ها school را مثل skull می‌نویسند؟


وقتی در مورد غلط نویسی صحبت می‌کنم، مورد سخنم فقط اشتباه و بی‌دقتی یک وبلاگ‌نویس نیست، یا یک پیامی در تلگرام که شوهر عمه‌ام دارد برای همه‌ی گروه‌هایی که عضو شده می‌فرستد. متاسفانه قبلا هر چه می‌گندید نمکش می‌زدند، اما وای به حالا ما در این دوره‌ و زمانه‌ای که خود نمک گندیده.

پیش از هر کاری «راجب» را در واژه یاب جستجو کنید تا مطمئن شوید هیچ اثری از آثارش در هیچ لغت نامه‌ای یافت نمی‌شود و بعد در خبرگزاری‌ها و سایت‌های رسمی این کشور که به مدیر مسئول، سردبیر و ویراستارش از بیت‌المال حقوق می‌دهند، جستجو کنید.


ایرنا ۳۷ نتیجه، ایسنا ۸۶ نتیجه، تابناک ۳۶، شبکه‌ی خبر ۸ نتیجه، خبرگزاری صدا و سیما ۶ نتیجه، جستجوی ایلنا نتایج را مشخص نمی‌کند ولی صفحه‌ی اول جستجو ۴۰ مورد را نشان می‌داد، صفحات بعدی هم داشت. آن هم به نقل از رئیس و وکیل و وزیر.


پی‌نوشت: بی‌بی‌سی و رادیو فردا را هم جستجو کردم، هیچ گاه این واژه‌ی غلط در این دو سایت به کار نرفته بود.


باید برای کاری با مریم و آیین می‌رفتیم تا یزد و برمی‌گشتیم، یک مسیر رفت و برگشت تقریبا ۳ ساعته، لیست Top Audio های اپ Podcast Addict را بالا پایین می‌کردم تا خوراک سفر را پیدا کنم، باید چیزی پیدا می‌کردم که به مذاق مریم هم خوش بیاید، تمام قسمت‌های رادیو مرز را با هم شنیده بودیم، رادیو دست نوشته‌ها قسمت جدیدی داشت که نشنیده بودم اما مریم مثل من اهل شنیدن موسیقی نیست، همینطور تاریخی‌ها و آن‌ها که موضوعشان ادیان است، ناوکست را احتمالا می‌پسندید، اما من کتاب انسان خردمند را خوانده بودم و برای من جذاب نبود، فردوسی خوانی هم انتخاب بدی نبود ولی از آن هم گذشتم، مدت زمان قسمت‌های بعضی از پادکست‌های دیگر هم به مسیر ما نمی‌خورد.

همینطور این فهرست را بالا و پایین می‌کردم که روی گزینه‌ی ۱۵‌ام پادکست این لیست متوقف شدم، نوشته بود: چیروک نقل دوباره‌ی داستان‌های عامیانه و شفاهی ایران، فهرست قسمت‌ها را که دیدم از انتخابم مطمئن شدم:
قصه‌ی دختر نارنج
قصه‌ی پسر پادشاه که نفس نداشت
قصه‌ی ننه بنداز
قصه‌ی کره اسب ابر و باد
قصه‌ی کک به تنور
قصه‌ی عمو نوروز و ننه سرما
قصه‌ی مه ریام
قصه‌ی ماه پیشونی

با دختر نارنج شروع کردیم، روزبه استیفایی راوی چیروک با لحنی خوب شروع کرد به قصه‌ گویی. و چه قصه‌ی جذابی بود. داستان شاهزاده‌ای بود که دلش به دنیا نبود و وقتی که آمد با نفرین یه پیرزن دختر نارنج قسمتش شد، دختری زیبا که رسیدن بهش خیلی سخته و تازه وقتی بهش برسی شروع بدبختی‌هاته. من تا به حال این قصه را نشنیده بودم ولی مریم گفت از بابا و حاجی داییش شنیده.
مابقی قصه‌ها هم خوب بودند قصه‌هایی که نویسنده‌ی مشخصی ندارند و سینه به سینه از صدها سال بین مردم منتقل شدند و مدام تغییر کردند و تا این گونه به ما رسیدند. میشه گفت که نویسنده‌ی این قصه‌ها همه‌ی مردم ایرانند.

پی‌نوشت: اگر اهل راحتی کار هستید و تا به حال با اپلیکیشن‌های پادکست کار نکرده‌اید پادکست چیروک را می‌توانید از کانال تلگرامش به آدرس (@chirook_podcast) هم دنبال کنید.

فاطمه یکی از بهترین‌های بیان در مطلب مفید جدیدش در مورد اثر شتر مرغی نوشته و توضیح داده است که افراد به صورت طبیعی گرایش به شنیدن و پیگیری اخبار مثبت دارند و وقتی اخبار حاکی از چیزی است که برخلاف میل آن‌هاست مثل کبک سرشان را در برف فرو می‌برند تا با ندیدن واقعیت‌های تلخ را حذف نمایند.

فاطمه ضمن مطلب از پادکستی که با این موضوع شنیده و مقاله‌ای تکمیلی که در پایان مطلبش معرفی کرده چندین مثال آورده، من هم بدون نیاز به فکر زیاد می‌توانم چند مورد را ذکر کنم. مثلا دیده‌ام که در یک رقابت ورزشی وقتی تیمی در ابتدای امر نتایج بدی می‌گیرد، هوادارانش مابقی بازی‌ها را پیگری نمی‌کنند و حتی پیش آمده در حین تماشای فوتبال بعد از دریافت چند گل، تلویزیون را خاموش کنند. یا طرفداران حاضر در استادیوم ورزشگاه را ترک کنند.

 

اثر شتر مرغی در بسیاری از مواقع موجب ضرر فرد یا افراد می‌شود مانند مثالی که در مطلب اصلی ذکر شده بود و عدم تمایل سرمایه‌گذاران در بورس برای پیگیری اخبار سقوط ارزش سهامشان باعث نیاندیشیدن به راه حل‌های لازم و ضرر‌های بیش‌تر ایشان شد. اما برای من مثال‌های شخصی‌تری نیز وجود دارند، مثلا من زبان می‌خوانم، ورزش می‌کنم و سعی می‌کنم از لحاظ اخلاقی فرد بهتری شوم. گاه فرصت‌هایی پیش می‌آید که خودم را در این موارد تست کنم و اگر اخبار خیلی صریح به من بگویند: «داداچ داری اشتباه می‌زنی» ممکن است بجای اصلاح راهم و تغییر روش‌هایی که در پیش گرفته‌ام به صورت ناخودآگاه و بر اثر این شترمرغ درون، دیگه سراغ این ارزیابی نروم.

 

جک مربوط به عنوان: وقتی توی رومه خوندم که سیگار چقدر ضرر داره و عامل چندین سرطان هست، خیلی نگران شدم و تصمیم گرفتم از این به بعد دیگه رومه نخونم.

 

مثال نقص مربوط به عنوان: اخبار بد اقتصادی، گرانی همه چیز، بخصوص دلار، مردم ایران با یک شادی و هیجان خاصی اخبار گرانی‌ها را به هم میدهند، فهمیدی پراید رسیده ۵۰ میلیون؟ پیاز شده ۱۲ هزار تومن؟ حتی بارها دیده‌ام که برای هیجان انگیزتر شدن اخبار بد، غلو هم می‌کنند، نوشته بود مسواک شده ۵۰ هزار تومن، تعجب کردم رفتم دیجی کالا را چک کردم قیمت‌ها بین ۸ تا ۱۵ هزار تومان بودند، یک مسواک خاص ۴۰ هزار تومان، بهش گفتم، گفت من لثه‌های حساسی دارم و باید همان ۴۰ تومنی را استفاده کنم :|

 

توجیه مثال نقص بالا: شاید مردم از بالا رفتن قیمت‌ها انتظار خاصی دارند، مثلا اینکه این افزایش یک سقفی داشته باشد، یا اگر به حد خاصی رسید اتفاق حاصی بیافتد، مثلا مردم فلان کار کنند تا عاقبت به خیر شویم. من نمی‌دانم.

 

خوبی اثر شترمرغی: وقتی کاری از ما ساخته نیست شاید همان بهتر باشد که ندانیم، مثلا همین اخبار بد ی، دانستنش دردی را دوا می‌کند؟ کاری از ما ساخته است؟ شاید ندانشتش موجب حفظ آرامشمان شود.

 

پی‌نوشت نامربوط: چرا این ادیتور مطلب و نظرات بیان این‌قدر زشت و کریه شده؟

 


وبلاگ نویس گرامی آقای اساطیری که علاوه بر دنیای مجازی در دنیای کاغذی هم می‌نویسند و در پست آخر وبلاگشان نوشته‌اند: #ایرانی_بخوانیم


من این هشتگ را اصلا نمی‌پسندم، کتاب خوانی برای من پلی است برای سفر به دنیای خیال، دنیایی که قید و بندها و محدودیت‌های اینجا را ندارد و می‌توانم لحظاتی را آن جوری که می‌پسندم سپری کنم. و این هشتگ می‌گوید این دنیا را محدود کن، حتی خیال پردازی‌هات را ببر در جایی که این تعداد محدود نویسنده آن را ساخته‌اند در حالی‌که ماحصل کار این این نویسنده‌های محدود به خاطر قوانین و مقررات این‌جا خود محدودیت داشته‌است. محدودیت در محدودیت. مانند این است که یک کسر کمتر از یک را در کسر کمتر از یکی ضرب کنی و ماحصل کسری بسیار کوچک نزدیک به صفر باشد.


من کتاب‌خوانی را از تماشای فیلم به این دلیل بیش‌تر دوست دارم که شخصیت‌ها، صحنه‌ها، اتفاقات و همه‌ی چیزهای دیگر داخل کتاب را خودم می‌سازم و  در ذهنم خلق می‌کنم. اما در فیلم محدود می‌شوم به انتخاب کارگردان و بودجه‌ی تهیه کننده.


راستش را بخواهید دلیل بزرگ زبان خواندنم هم بی‌ربط به این قضیه نیست. دوست دارم دنیایم را بزرگ‌تر کنم، ترجمه‌ها محدودم می‌کنند، قوانین مسخره و عرف‌های مسخره‌تر این‌جا دست و پای مترجمین را بسته‌اند.


دیروز از نرم افزار دهکده‌ی زبان کتابی را می‌خواندم در مقدمه‌اش نوشته بود فصل ۱۴ام به عمد حذف شده است.کنجکاو شدم سرچ کردم دیدم دلایلش همان دلایل مسخره‌ی پاراگراف بالاست.


پی‌نوشت: توی کتاب بادبادک باز نوشته بود: تنها یک گناه در دنیا وجود دارد آن هم ی است. هر گناه دیگر هم نوعی ی است. می فهمی چه می‌گویم؟. آیا سانسور ی نیست؟ آیا تشویق به نخواندن کتاب خارجی همینطور؟




ٔنائومی عزیز در غیاب آبی‌ها نوشته:

کاش آدما می‌تونستن به‌عنوان اکسسوری، شاخ گوزن و خال‌خالی زرافه و یال شیر و دم گربه و بال اژدها به خودشون اضافه کنن. انتخاب من برای زمستون قطعا یال شیر بود، برای تابستون شاخ گوزن از نوع پهن و بزرگ و سایه‌دار.


و من به آن، دو مورد دیگر را برای استفاده در تمامی ایام آرزو می‌کنم:

لاک لاکپشت و بال چلچله‌ی قطبی1


شما هم آرزوهای حیوانی‌تان را در قسمت نظرات به این فهرست اضافه کنید.


1 -  this bird had journeyed c. 91,000 km (57,000 mi), the longest migration yet recorded for any animal


پی‌نوشت: عنوان این مطلب برگرفته از این جمله تاریخی  مرحوم حسنی است: زندگی در اروپا بر سه قسم است، زندگی انسانی، زندگی حیوانی و زندگی سگی :))


برای زبان آموزی نشسته بودم پای ویدئویی در یوتیوب، که رسیدم به این جمله:

your brain is very good at throwing away things it doesn't need


این جمله در پاسخ به این پرسش بود که چرا لغاتی را که حفظشان کرده‌ایم سریع از یاد می‌بریم. و این عبارت صحیح از نظر من بسیار جامع‌تر از آن بود که تنها منحصر به مدیریت حافظه باشد.


بعضی از قوانین اگر چه به ظاهر برای توضیح پدیده‌ای خاص در یک رشته بیان می‌شوند اما با صرف نظر از جزئیات و فرمول‌ها، می‌توان به آن‌ها دیدی جهان شمول داشت، یکی از واضح‌ترین این قوانین شاید اینرسی(قانون اول نیوتن) باشد، و این قانون نه فقط در مورد حفظ حالت اجسام ساکن و یا در حال حرکت که حتی در مورد مقاومت من در مقابل سبک اصلاح موی سرم هم صادق است، یا قانون سوم نیوتن را در فرهنگ عامه‌ی فارسی زبان‌ها به این صورت توضیح می‌دهند که جواب سنگ کلوخه :))


با همین فرمان، وقتی معلم گرامی کانال Online Oxford English  این جمله را به عنوان دلیلی برای غلط بودن یادگیری لغات به تنهایی بیان می‌کرد، به این فکر می‌کردم که با بلا استفاده گذاشتن، جایگزین کردن و رها کردن برای مدتی معین، می‌توان خیلی از مشکلات و مسائل را ابتدا فراموش و سپس آن‌ها را کاملا از بین برد.


پی‌نوشت: این پست را سرع نوشتم تا پست قبلی خوانده نشود :))





دانشجو فلش آورده بود تا فایل پی‌دی‌اف و پاور پوینت پروژه‌اش را به همکارم که استادش هست نشون بده، بهش میگه برو روی سی‌دی رایت کن و بیار، با فلش کامپیوترم ویروسی میشه.

این احمق، از قضای بد روزگار مدیر آموزش مرکز، مسئول مستقیم من و استاد رشته‌ی مهندسی برق هست و تا یکی دو ماه دیگه مدرک دکتراش را هم می‌گیره.




- بنا به گزارش گودریدز در سال ۲۰۱۹، تعداد ۴۲ کتاب و ۳۵۴۷ صفحه خوانده‌ام.(تا یاد نرفته بگویم، در این جمله واژه‌ تعداد اضافی است و به لحن محاوره و وبلاگی‌ام نمی‌خواند اما چاره‌ای نبود بایستی هر طور شده بین ۲۰۱۹ و ۴۲ فاصله می‌انداختم، وقتی الفبایی که با آن تایپ می‌کنیم راست به چپ است و اعدادش چپ به راست، این مشکلات اجتناب ناپذیر است.) به حسب ظاهر نسبت به یکی دو سال گذشته، بیش‌تر خوانده‌ام اما به لحاظ سنگینی محتوا شاید بدترین سال کتاب‌خوانی‌ام بوده. هم اینکه اکثر کتاب‌های لیستم، کتاب‌های سطح بندی شده است که برای زبان آموزی خوانده‌ام و هم در میان مابقی کتاب‌ها هم چندان تحفه‌ی دندان‌گیری نداشته‌ام. سال‌های پیش پیر پرنیان‌اندیش، آناکارنیا، سفرنامه برادران امیدوار، دایی جان ناپلئون و امثالهمی در فهرستم داشتم که افتخارم این بود که بگویم این‌ها را خوانده‌ام و چیز قابل شمارشی به معلوماتم افزوده شده است. اما امسال این فهرست تفریبا خالی است، بهترین‌های امسال، ساپی‌ینس یا همان انسان خردمند، سعادت شویی، هفته‌ی چهل و چند، صبحانه در تیفانی بوده‌اند.
- اما نمی‌توانم ناراضی باشم، هر چند تعداد کتاب‌هایم اندک بوده‌اند(از نظر خودم) و چند کتاب خوب را هم از نیمه رها کرده‌ام، اما ای این حال نگذاشته‌ام تخیلم گرسنه بماند. در کنار کتاب پادکست گوش داده‌ام. حس می‌کنم هر چه می‌گذرد در انتخاب کتاب تمایلم به غیر داستانی بیش‌تر می‌شود و فیکشن‌ها را با سخت‌گیری بیش‌تری انتخاب می‌کنم، هرچند هنوز کفه ترازو به سمت فیکشن سنگینی می‌کند، اکثر کتاب‌هایی که آرزوی خواندنشان را دارم از این دسته اند.
- خواندن کتاب‌های سطح بندی شده را هم ادامه خواهم داد، هم خالی از تخیل نیستند هم کمک خوبی به ریدینگ و لیسنینگم می‌کنند، سطح زبانم بهتر شده، پادکست‌هایی می‌شنوم که فقط به منظور آموزش ساخته نشده‌اند و حرفی برای گفتن هم دارند حتی به شنونده‌ی انگلیسی زبان و از این بابت خوشحالم، امیدوارم این روند خودآموز سینوسی‌ام  که بیش‌تر مواقع نمودارش در زیر محور Y هست و یا مماس با آن، دوباره روند صعودی بیابد.(شاید بپرسید چطور می‌شود خودآموز منفی شود، این منفی شدن بر می‌گردد به فرار بودن زبان، یعنی وقتی اصلا نخوانی، نشنوی، ننویسی و صحبت نکنی، از ذهنت پاک خواهد شد).
 - ده روز پیش نمایشگاه کتابی این‌جا برگزار شد، با ۶۰ درصد تخفیف، درست خواندید ۶۰ درصد تخفیف و من با اینکه ۴-۵ باری رفتم نمایشگاه، هیچ کتابی نخریدم. تنها کتابی که نخریدنش سخت بود، از سیر تا پیاز کتاب مستطاب آشپزی از نجف دریابندری بود. که خیلی مقاومت کردم نخرم. آن هم با این تخفیف. در مورد بقیه کتاب‌ها با خودم گفتم وقتی فیدیبوک دارم(هکش کرده‌ام(در واقع رامش را عوض کردم و طاقچه و کتابراه و پاکت هم رویش نصب کردم) و می‌توانم همین الان با قیمتی معادل همین تخفیف کتاب بخرم، چرا کتاب کاغذی؟ چرا تخریب طبیعت، از آن حسش و بوی کاغذش هم گذشتم.(بماند که من نصف سال سرماخورده‌ام و دماغ مبارکم بویی استشمام نمی‌کند.
- عجله دارم و متن را دوباره نمی‌خوانم، اگر ایراد نگارشی و یا املایی داشت به بزرگی خودتان ببخشید.

۱- مدت‌هاست تصمیم گرفته‌ام که در هیچ جایی که رنگ و بوی ت دارد نباشم، چه در جایی رسمی با اسم و عنوان و تابلو و بنر مشخص و چه در میان دوست و آشنایی که دارند در مورد فلان تمدار حرف می‌زنند، نمی‌گویم کار ی نخواهم کرد، چرا که گاه از انجام یا انجام ندادن هر کاری می‌شود برداشتی ی داشت. منظورم این است که کار خودم را خواهم کرد و راه خودم را خواهم رفت. بدون جار زدن.

۲- هفته‌ی پیش بعد از مدت‌ها رفتم کتابخانه، همکار سابقم پیام داده بود که کتاب شعرش را منتشر می‌کند و دعوت کرده بود بروم کتابخانه برای مراسم رونمایی از کتابش.آنجا بودم که یک دوست نچندان نزدیک آمد کنارم نشست و گفت پس فردا همین‌جا جلسه‌ای داریم با عنوان فلان، سعی کن بیایی، موضوع جلسه‌شان جز علاقه‌هایم بود، وقتم هم خالی بود، گفتم شاید بیایم، گفت حتما بیا، فردا و روز بعدترش هم زنگ زد و یادآوری کرد. گفتم می‌آیم. تمایل چندانی برای شرکت نداشتم و اگر اصرار این دوست نبود شرکت نمی‌کردم، اینقدر وقتم را به هزار مشغله‌ی کوچک و بزرگ پر کرده‌ام که سعی می‌کنم فرصت‌های اندک بیکاری را هیچ کاری نکنم. اما اصرار کرد و گفتم می‌آیم و  رفتم.

۳- سطح جلسه متوسط بود، نه جذاب بود و نه کسل کننده، سخنران را نمی‌شناختم، گفتند هیئت علمی دانشگاه پیام نور است، با سواد به نظر می‌رسید، بربحث مسلط بود. اما جلسه نکات منفی هم داشت که بدترین قسمتش این بود که به سوالات بنا به گرایش سوال کننده پاسخ می‌داد، نه با نظر خود و با قطعیت، اگر دو سوال متضاد از او می‌پرسیدید، هر دو را تایید می‌کرد، حق با شماست، بله حق با شما هم هست و شما و.

۴- امروز متوجه شدم، این آقای ناشناخته کاندیدای نمایندگی مجلس شده، و من مثل بقیه‌ی جمع در پایان آن جلسه، با یک کاندیدای نمایندگی مجلس عکس گرفته‌ام.


دیروز پسرم را برده بودم کتابخانه تا بازی کنه، (کتابخانه‌ها الان یک بخش بازی کودک دارند :-)) خودم هم مجله چلچراغ را برداشته بودم و بدون اینکه بخونم داشتم ورق می‌زدم. خانم کتابدار آمدند و پرسیدند، کتاب دنیای سوفی را خواندم یا نه، گفتم خیلی وقت پیش خوندم، چاپ جدیدی از کتاب را به من دادند و گفتند اگر می‌تونی بخون و نظرت در مورد ترجمه‌اش بگو، کتاب از نشر شیرمحمدی بود که تا به حال اسمش را هم نشنیده بودم، همینطور نام مترجمش خانم سوفیا جهان را، چند ورقی از ابتدا و قسمت‌هایی از میانه‌ی کتاب را خواندم، روان و خوب بود، مشکلی نداشت، کتاب را دادم و گفتم، این چند صفحه‌اش خوب بودند، امیدوارم مشت نمونه‌ی خروار باشد.

در همان چند صفحه‌ای که بازخوانی می‌کردم نویسنده‌ی نامه‌های مرموز بدون تمبر و بدون نام فرستنده، از سوفی پرسیده بود که تو کیستی؟ سوفی هم جلوی آینه همین سوال را از خودش کرده بود، که سوفی آموندسن کیست؟ پدرش گفته بود دوست داشته اسمش را سینوهه بگذارد، اگر این کار را کرده بود آیا او الان شخصیت دیگری بود؟

این چند خط من را برد به نام‌هایی قراردادی که به ما شخصیت و هویت می‌دهند، یک برچسب ساده. گروه، دسته، ملیت، نژاد، دین، همه و همه در بسیاری موارد چیزی فراتر از یک برچسب ساده نیستند، که به همان سادگی که اسم سوفی ممکن بود سینوهه باشد، به همین ترتیب می‌توانست ما را در دسته و گروه دیگری قرار دهد.اما همین برای همین برچسب ساده چقدر خون ریخته شده، خدا می‌داند.

تعصبات ناسیونالیستی هیچ اصالتی ندارند، اما به نظر یکی از قدرتمندترین نیروها برای جمع کردن و وحدت مردم است. و شاید یکی از مهمترن و تاثیرگذارترین ابداعات بشر، این که از یک زمانی به بعد یادگرفت که خودش را به نام، فلان مکان بنامد. مردمان دو روستای مجاور چندین ساعت بحث و جدل و دعوا می‌کنند که تک درخت میان دو روستا را متعلق به خودشان بدانند، هرچند که بود و نبودش هیچ تاثیری برای این سو و آن سو ندارد. اگر این درخت بجای فعلی‌اش در میانه‌ی یکی از دو روستا بود دیگر اهمیتی نداشت. داستان اسطوره‌ها و قهرمانان هم مانند همان تک درخت میان دو روستا است.

بارها از زبان مردمان شهرم شنیده‌ام که گفته‌اند باید تلاش کنیم فلانی رای بیاورد، قرار نیست کاری برایمان بکند، اما اگر منفعتی هم دارد و از رانتی هم می‌تواند استفاده کند، برای همشهری‌مان داشته باشد.

این تعصبات به نفع کیست؟ به ضرر کیست؟ در موردش فکر کرده‌اید؟

پی‌نوشت: عنوان این مطلب از شعری از شیخ بهایی است، که می‌خواهد در مورد حب‌الوطن من الایمان که حدیثی است منسوب به پیامبر توضیح دهد:

گنج علم «ما ظهر مع ما بطن»

گفت: از ایمان بود حب الوطن


این وطن، مصر و عراق و شام نیست

این وطن، شهریست کان را نام نیست


زانکه از دنیاست، این اوطان تمام

مدح دنیا کی کند «خیر الانام»


حب دنیا هست رأس هر خطا

از خطا کی می‌شود ایمان عطا


ای خوش آنکو یابد از توفیق بهر

کاورد رو سوی آن بی‌نام شهر


تو در این اوطان، غریبی ای پسر!

خو به غربت کرده‌ای، خاکت به سر!


آنقدر در شهر تن ماندی اسیر

کان وطن، یکباره رفتت از ضمیر


رو بتاب از جسم و، جان را شاد کن

موطن اصلی خود را یاد کن



روز اول عید قبل از اینکه بزنم همه چی‌ را ببندم توی گروه دوستان نزدیک که کلاً ‌۵ نفریم و نزدیک ۱۶ ساله با هم رفیقیم، عید را تبریک گفتم و نوشتم انشالله سال بع قدری خوب باشه که بدی‌های ۹۸ هم فراموشتون بشه، رفیقم اومد نوشت، اینقدر ایشالله ایشالله نکن تا جمهوری اسلامی هست ما روی خوش نمی‌بینیم، به شوخی جوابش دادم با تو نبودم، باز تندتر شد و گفت آخر سال این زِرِت را بهت یادآوری می‌کنم.

تلگرامم را‌ فعلا‌ دیسیبل کردم، اما الآن بعد از ۵ روز دلم برای اون گروه تنگ شده، از ترم اول دانشگاه رفیقم، هر کسی یک طرف دنیا، ولی با هم موندیم. 

مگه من تمدارم؟ مگه‌ کاره‌ایم؟ بابا به والله خودم هم می‌دونم معجزه‌ای‌در کار نیست، حتی با عوض شدن حکومت، ولی مگر ما خوشی‌های دیگری نداریم؟ خوشی‌های درونی؟ چرا ما اینقدر غرق تیم؟


حرف دیگه: روحیه‌ام خراب شده، بعضی وقت‌ها حس می‌کنم قلبم داره از دهنم می‌زنه بیرون، حتی به فکر افتادم برم داروخانه آرام‌بخش بخورم، راه حل بهتری ندارین؟


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

یادداشت های من از کارساز خانه هوشمند - شهر هوشمند محصولات ارگانیک Ken دانلود آهنگ Dave 111.parsablog.com Jeff روزگار سرد پس از فصل سرد