یکی از اشکالات بیان که امیدوارم به زودی رفع بشه سیستم آمارگیرشه، به عنوان نمونه آمار زیر را ملاحظه بفرمایید:
سیستم آمارگیری بیان تعداد بازدیدکنندگان احتمالی را از تعداد نمایشها بیشتر اعلام کرده که منطقا غیرممکن است.(به ازای هر بازدیدکننده حداقل یک نمایش وجود دارد).
ایراد بعدی شمارش بازدیدهای مدیر وبلاگ است. گاه برای ویرایش قالب و یا مرور مطالب نوشته شده لازم هست که خروجی وبلاگ نگاهی انداخته شود. در سرویسهایی مثل بلاگر و وردپرس این بازدیدها محاسبه نمیشود اما بیان تفاوتی میان بازدید مدیر وبلاگ و بازدیدکنندگان واقعی قائل نمیشود.
مورد بعدی از نظر من عملکرد ناقص در تفکیک ورودیهایی است که از موتورهای جستجو به این جا میرسند، در حالی که مرجع تعدادی از نمایشها گوگل معرفی شده اما به نظر میرسد این ورودیها در قسمت ترافیک ورودی و عبارات جستجو شده سازگار نیست.
بیان همچنین قادر به تشخیص مرجع لینکهای ورودی از تلگرام و واتساپ و نظایر آن هم نیست.
اگر موقع نوشتن مطلب از دکمه ذخیره پیشنویس استفاده کنید، موقع انتشار تاریخ ثبت پیشنویس برای انتشار آن مطلب در نظر گرفته میشود که این مشکل باعث میشود مطلب شما در صفحهی وبلاگهای بروز شده دیده نشود.(این مورد ربط مستقیمی به سیستم آمارگیری نداشت، اما چون تنور انتقادات داغ بود ترجیح دادم نان این مورد را هم اینجا بچسبانم)
پینوشت: هرچند اکثر ما فقط دنبال فضایی برای نوشتن هستیم و این جزئیات باریمان اهمیت چندانی ندارند اما نقل است از رسول خدا که از کسی که سنگ لحد مردهای را کج و بیدت گذاشته بود انتقاد کرد و گفت: من می دانم که این گور و(ولحد آن) فرسوده می شود و میپوسد، لیکن خدا بنده ای را دوست دارد که چون کاری انجام دهد، محکم کاری کند و آن را درست و استوار به انجام برساند.
می نوش که عمر جاودانی اینست
خود حاصلت از دور جوانی اینست
هنگام گل و باده و یاران سرمست
خوش باش دمی که زندگانی اینست
امروز ما را برای یک جلسهی آموزشی بیهوده کشاندند به مرکز استان، جدای از اتلاف بیتالمال و وقتی که از سی و چند نفر گرفتند و کارهایی که به خاطر این جلسه بر زمین ماند، جمله قصار! مدرس جلسه باعث شد که در موردش بنویسم.
مدرس در حال بیان افاضات بود که رئیسش و به طبع رئیس ما وارد شد، پس از ادای احترام، جناب مدرس خطاب به رئیس تازه وارد گفت هفتهی آینده از محتویات این جلسه از شرکت کنندگان امروز و غایبین امتحانی برگزار میکنیم به این بهانه که به نمرات برتر از دستان مبارک شما هدیهای داده شود.
کی ما اینقدر چاپلوس شدیم؟ در کتاب فارسی دبیرستان نوشته بود پش از حملهی مغول چاپلوسی در ایران باب شد، اما در مورد زمان شدت گرفتنش توضیح نداده بود.
این آقای رئیس کارمندی است مثل همین آقای مدرس، مثل من، مثل بقیهی خانمها و آقایانی که حاضر بودند. در حکم همهی ما هم نوشتهاند انجام امور محوله.
به معنای جملهاش دقت کنید، چندین نفر بیایند، وقت بگذارند به بهانه گرفتن هدیهای از دستان مبارک آقا.
جالب هم اینکه این افراد چاپلوسیها را باور میکنند، تصور میکنند واقعاً دستان مبارکی دارند.
به یاد ویدئوی دستبوسی در حرم امام رضا افتادم که بزرگ و کوچک خود را حقیر میکردند خم میشدند و دست A را میبوسیدند بی آنکه A دستش را عقب بکشد و مانع شود. چون A هم باور داشت که بوسیدن دستانش ثواب دارد.
عزیزی ذیل ویدئوی کوتاهی که از طلوع آفتاب در زمین از دریچه ایستگاه فضایی بینالمللی در کانالش به اشتراک گذاشته، نوشته:
این تصویر در عین اینکه شکوه و زیبایی دنیارو نشون میده ، کوچکی و حقارت رو هم نشون میده.
یه زمانی وقتی دعوای دو گروه یا دو نفر رو میدیدم با خودم میخندیدم میگفتم واقعا اون مساله چه ارزشی داره که اینطور دارن تو سروکله هم میزنن . با خودم فکر میکردم که انسان وقتی جای «خدا» بشینه خیلی از اتفاقات و دعواها براش خنده دار میشه .
باور دارم اگر انسانها میتوانستند «نگاهی از بالا» به همه وقایع و اتفاقات و آنچه که در دنیای ما رخ میده ، داشته باشن. خیلی از باورها به وجود نمیومد ، خیلی از جنگها اتفاق نمیافتاد و حتماً دنیای بهتری میداشتیم . چون با علم به حقارت این دنیا و مافیها، خیلی از ادعاها و دعواها و مسائل جدی دنیای ما، براش شوخی میشد که ارزش فکرکردن و جنگیدن نداشت.
فقط یه نگاه محدود و حقیر میتونه دنیارو تا این حدی که ماها جدی گرفتیم جدی بگیره.
وقتی این نوشته و تعبیر زیبا را خوندم هوس کردم که من هم حاشیهای کنارش بنویسیم.
یکی از خوشبختیهام اینکه شهر کوچک و خلوتی زندگی میکنم، جایی که وقتی دلم برای آسمون تنگ شد به راحتی در اندک زمانی بتونم برم خارج از شهر و توی سکوت و تاریکی بنشینم به تماشای مزرع سبز فلک :)
و زیر گنبد مینا همان چیزی را بارها دیدم که از دریچهی ایستگاه فضایی میشه دید، عظمت دنیا و حقارت ما. اونجا احساس هیچ بودن بهم دست میده، هیچ و بیاهمیت. من بیاهمیت مشکلاتم هم بیاهمیته، احساس آرامش میکنم.
این سکه یک روی دیگه هم داره و اینکه من جزوی از این کل بیکرانه هستم، من جایی قرار گرفتم که امکان حیات دارم، من خیلی خوش شانسم. خالق این عظمت من را هم خلق کرده، من تنها نیستم. احساس آرامش میکنم.
پینوشت: توی این ویٔدئو شفق قطبی را دیدید؟ از دیدن رعد و برق لذت بردید؟
پینوشت ۲: کاش این عزیز نوشتن را شروع میکرد.
محمدمهدی در مطلبی که به معرفی کتاب «دختری از پرو» پرداخته نوشته بود: امشب باید از ماریو بارگاس یوسا تشکر کنم، به خاطر هدیهای که به من داد. به خاطر یکی از زندگیهای بیکم و کاستی که به من بخشید. خواندن "دختری از پرو" هیچچیز از تجربه یک زندگیِ کامل "دیگر" کم نداشت. من در این هفته، در لیما، پاریس، توکیو و مادرید بودم. من در این هفته، صاحب دو زندگی بودم.»
من هم این تعبیر را از محمدمهدی قرض میگیرم برای معرفی کتاب «هفتهی چهل و چند» که دیروز خواندنش را به پایان رساندم؛ این کتاب که بیست روایت از مادری در همین روزها است من را با خودش برد در کنار بیست خانواده مختلف و من از نزدیک شاهد معجزهی عضو جدید بودم که با ورودش همه چیز را دگرگون ساخت از ظاهر تا باطن و از رفتار تا افکار را.
از ریویوی الهام در گودریدز با این کتاب و نشر اطراف آشنا شدم، الهام پس از معرفی و گفتن نظرش در مورد کتاب نوشته بود: «و اینکه این کتاب هدیهی مناسبی است برای تمام کسانی که والد هستند یا در شرف آن.» من هم که همیشه به سلیقهی دوستانم اعتماد دارم، بلافاصله با کتابفروش جدید شهر، تماس گرفتم و در مورد کتاب پرس و جو کردم، گفت فعلا موجود ندارد ولی تا یکی دو روز دیگر برایم تهیه خواهد کرد. کتاب تنها چیزی است که دوست ندارم اینترنتی بخرم. کتاب را باید ورق زد، در دست گرفت، کاغذش را بو کشید، چند خطش را خواند. اصلا خریدن کتاب لذتی جدا از خواندش دارد.
کتاب که رسید رفتم برای تحویل دیدم کتابفروش با سلیقه سری کاملی از کتابهای نشر اطراف را آورده، در کنار هفتهی چهل و چند، داستان مصور فوتبالیستها را هم خریدم که قبلا در موردش نوشتم.
کتاب را به مریم هدیه دادم چون میدانستم خواندن روایتهای مادرانگی برای او جذاب است و گروهی در تلگرام دارد از مادران. خیلی از نکتهها را از همانها یاد گرفته. مریم که به خاطر گرفتاریاش کتاب قبلیاش را نیمه رها کرده بود، مجذوب این کتاب شد، در میانهاش پیشنهاد کرد که من هم بخوانم. حتی چند روایت را هم با هم خواندیم، برای هم و با صدای بلند :)
لذت کامل بردم از خواندن این کتاب. بیست روایت از تعامل با کودکی را میخواندم که یک سال و یک ماه و دو روز پیش پا به زندگیمان گذاشته بود. در این روایات از مشکلاتی گفته بودند که ما هم داشتیم، دغدغههای که ما هم داشتیم، آرزوهایی که ما هم داشتیم. و شنیدن کاری که آنها کردند و تصمیمی که آنها گرفتند برای ما هم جذاب بود و حتی در بعضی از موارد میتواست الگوی ما باشد.
در مورد یکی از روایتها قبلا اینجا نوشتم، تصورم این است که حتی کسانی که پدر یا مادر هم نشدهاند از این کتاب بهره خواهند برد، زیرا برخی روایتها به قدری زیباست که هیچ چیزی از یک داستان کوتاه خوب کم ندارد و گاه در میانهی روایت حرفهایی زده میشود که میشود چراغی را روشن میکند.
صدرا مطلب خوبی نوشته بود که یک بخشش عجیب به دلم نشست، با هم بخوانیم:
«شاید وقتی داری فکر میکنی که شجاعت به خرج بدی و بری بزنی تو گوش آدمی(نه وما فیزیکی) که زیرآبت رو زده، کار سخت واقعی این باشه که بهش لبخند بزنی و شرایط رو عادی نگه داری که مشکل از این بزرگتر نشه.»
با این قسمت مطلبش انگار همذات پنداری* میکردم، به من یادآوری کرد که سال گذشته همین موقعها کار سختتر را انجام دادم و البته نتیجهاش را هم امسال گرفتم. کاری کردم که اگر شرایط متفاوت بود و عدالتی جریان داشت و حق و ناحق از هم جدا بودن هرگز انتخاب من نبود.
شاید هر دو این مطالب یادآور این بیت جاودانهی لسانالغیب باشند که فرمود:
آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است
با دوستان مروت با دشمنان مدارا
با دشمنان مدارا کردن آسان نیست، شاید انتقام در لحظه آسانترین تصمیمی هست که میشه گرفت، اما نه حال ما را بهتر میکنه و نه شرایط ما را در آینده. هم خاطرهی بدی برای ما به یادگار میذاره، یعنی حال و گذشته و آیندهی نابود شده.
پینوشت: همذات پنداری را به اشتباه همزاد پنداری ننویسیم.
امروز کتاب The President's Murderer را خوندم و چالش ۲۰۱۹ گودریدزم را کامل کردم.
امسال ۲۰ کتاب انتخاب کرده بودم که اگر به احتمال، سال شلوغی داشتم، بتوانم تمامش کنم و اگر فرصت بیشتر داشتم سریعتر به هدفم برسم و روحیه بگیرم و اعتماد به نفسم بالا برود. دقیقا به همین سادگی.
قبل از عید موقع خانه تکانی دقیقهی نودیمان، کتاب Christmas In Prague را پیدا کردم، مریم قبلا برای کلاس زبانش خریده بود، کتابی ۴۰-۵۰ صفحهای از مجموعهی Oxford Bookworms Library و در سطح Stage 1. خواندم و خوشم آمد. پس از آن هم چند کتاب دیگر از این مجموعه را گرفتم و شروع کردم به خواندنشان.
برای منی که یکی از اهدافم یادگیری زبان انگلیسی است میتوانستند منابع خوبی باشند، بنا به چیزی که Oxford گفته کتابهای Stage 1 با ۴۰۰ لغت پرکاربرد نوشته شدهاند. صرفا هم به دید زبانآموزی به آنها نگاه نکردم، چون بعضا محتوای خوبی هم داشتند و جذاب بودند. گاهی برایم این سوال پیش میآمد که مگر میتوان با این تعداد محدود لغت کتاب نوشت!؟
میتوانستم از یکی دو سطح بالاتر هم شروع کنم اما عجله چرا؟ چرا کتابهای Stage 1 را بگذارم کنار، ضرر نخواندن کتابهای سطح Starter کافیست. پس اول همهی کتابهای Stage 1 را میخوانم بعد Stageهای بعدی را خواهم خواند تا آخرینش یعنی Stage 6.
یکی از ضررهای همیشه همراه زندگیام، یادگیری سطحی مهارتها بوده است. توهم دانایی، میراثی که از دوران مدرسه و دانشگاه به من و خیلیهای دیگر رسیده. باید نمرهی قبولی هر مهارتی را بجای ۱۰ روی ۱۸ و ۱۹ و شاید ۲۰تنظیم کنم. در ضمینهی کاری و تخصص حرفهای هم گاهی چوب همین مهارتهای سطحی را خوردهام. اعتراف صادقانهی درونی به ندانستن جز ضروریات زندگی است.
۱۰ کتاب از چالش گودریدز امسالم مربوط به همین کتابهای Stage 1 از مجموعهی Oxford Bookworm Library بودند، این سطح ۱۰-۱۲ کتاب دیگر هم دارد، آنها را هم خواهم خواند، جنبهی داستانی کتابها باعث خواهند شد که خواندنشان برای یک معتاد به کتابخوانی کار سخت و حوصله سر بری نباشد. شاید بعد از تکمیل این کتابها به حقالیقین برسم که ۴۰۰ لغت پرکاربرد انگلیسی را بلدم. آن هم از شیوهای کاملا واقعی نه مانند یادگیری با فلش کارت و کتابهای بیفایدهای چون ۵۰۴، که شاید ۱۰ بار دورهشان کردم و بعد از چند ماهی که مراجعه کردم دیدهام همهشان از حافظهام پریدهاند و رفتهاند.
کتابهای Stage 1 برای من آسان بودند شاید هر کتاب فقط چند لغت جدید داشت در کتاب آخر تنها معنی Lorry را نمیدانستم. اما من میخواهم میان آنچه را میدانم و آنچه تصور دانستنش را دارم، تفاوتی نباشد. پس این راه خوبی است.
پینوشت: یادگیری فلش کارتی، سریعالسیری، شب امتحانی، همراه با ترفندهای تست زنی و. همه و همه را باید بریزیم دور. عزیز دلی موقع برق کشی ساختمان میگفت خیلی از این کارها را از کتاب حرفه و فن دورهی راهنماییاش یاد گرفته، اما به خوبی و بهتر از کسی که تا لیسانس و بالاتر رفته و چندین گواهینامه و مدرکی دارد که الحق و الانصاف همه کاغذ پارهاند.
هر بسته کاغذ A4 شده ۵۷ هزار تومن، از ستاد نامه فرستادند به مراکز که در مصرف کاغذ صرفهجویی کنید، همزمان بخشنامهای فرستادند که از تمامی نمرات ثبت شدهی اساتید در سه سال گذشته پرینت بگیرید.
یاد گفتهی استاد درس نرمافزارم افتادم که میگفت تا اواسط دههی هفتاد سیستم بانکها کاملا کاغذی بود، بعد از یک تاریخی سیستم بانکها را کامپیوتری کردند اما صفهای شلوغ بانکها خلوتتر نشدند.
چند سال پیش برای ثبت تعهد محضری به یکی از دفترخانهها رفته بودم، دفتردار متن تعهدنامه را تایپ کرد در چند نسخه پرینت گرفت، نسخهای را بایگانی کرد و نسخهی دیگرش را هم به ما تحویل داد، خواستم برم گفت صبر کن، رفت دفتر بزرگی آورد و همان متن تایپ شده را با خودنویس آنجا هم نوشت.
مراسم افتتاحیهی المپیک ریو را تماشا کرده بودم، بخشی از مراسم این بود که ورزشکاران هر کشور بعد از رژه تخم یک گیاه جنگلی را در باکسهای تعبیه شده میکاشتند و با آنها عکس یادگاری میانداختند. بعدا کارشناسی در رادیو ورزش در مورد این کار صحبت میکرد که این کار بخشی از تعهدات زیست محیطی المپیک هست و توضیح میداد که مثلا از المپیک ۲۰۰۸ پکن هیچ کاغذی حتی برای یادداشت برداری داوران استفاده نمیشود و همه چیز الکترونیکی شده.
امروز بعد از یک سال مجددا فیدیبوک در دیجیکالا عرضه شد، با قیمتی تقریبا دو برابر سال پیش. اما برای کتابخوانها خریدش به صرفهاست. هم پولی کمتر نسبت به نسخهی چاپی کتابها میپردازند و هم میتوانند همه کتابهایشان را با خودشان بکشانند ببرند.
مجموعهی «به من بگو چرا» نوشتهی «آرکدی لئوکوم» کتابهای محبوب من در دوران کودکی و نوجوانی بودند و اینکه جلد سومش را نداشتم یکی از بزرگترین حسرتهای آن دوران بود. و شما چه میدانید شهری که کتابفروشی ندارد، چه شهر پر از حسرتی است.
به زبانی که برای بچهی ۱۰-۱۲ قابل فهم باشد، در مورد پدیدههای علمی نوشته بود.ما سه جلدش را داشتیم جلد اول عنوانش بود جهانی که گراگرد ماست، جلد دوم نخستین پدیدهها و جلد چهارم دربارهی ساختههای دست بشر. چندین بار این کتابها را خوانده بودم، هم به صورت دورهای هم وقتی سوالی ذهن کنجکاو نوجوانیام را مشغول میکرد به عنوان کتاب مرجع میرفتم سراغشان.
وقتی رفتم دانشگاه بالاخره در کتابخانهی دانشگاه جلد سوم را یافتم، همینطور جلد پنج، شش، هفت و هشت و نهم را :) تصور نمیکردم بعد از ۴ شمارهی دیگر داشته باشد. اگر میدانستم چقدر بیشتر غصه میخوردم.
اما چه شد که به یاد «به من بگو چرا» افتادم؟ گفته بودم که زبان میخوانم و برای زبان آموزی سعی میکنم کتاب انگلیسی بخوانم و پادکست انگلیسی گوش کنم.
اما راستش را بخواهید اگر چه میخوانم و میشنوم اما کتابهای سطح بندی شده و پادکستهای آموزشی زبان را نمیپسندم. احساس میکنم با منابعی غیر واقعی طرف هستم، کتابی را خلاصه کردهاند تا به سطح من برسد و من و هم سطحهایم بتوانیم بخوانیم، و پادکستها را با لحنی ضبط کردهاند که متمتوجه واژههایی که ادا میکنند بشویم. و این چیزی نیست که در واقعیت وجود دارد. هر چند استفاده از آنها بیفایده نیست. اما انگار ادا در میآورند و این چنین چیزهایی چنگی به دل نمیزند.
با خودم گفتم در کنار کتابهای سطح بندی شده میشود کتابهای واقعی که برای کودکان و نوجوانان نوشته شده را بخوانم، هم کلمات و اصطلاحات پیچیدهای ندارند و هم واقعی و اصیلاند؛ هم با خواندشان کودک درونم را میکنم و هم چیزی یاد میگیرم.
چند وقت پیش کتابهای Welcome to Dead House و The Little Match Girl را خواندم و حالا با یکی دوستان danny the champion of the world را همخوانی میکنیم. خیلی هم عالیست.
و اما پادکست، مطمئن نبودم که آیا پادکستی برای کودکان وجود دارد یا نه، گوگل کردم دیدم تا دلتان بخواهد هست، الحق و الانصاف اینترنت بزرگترین نعمت است. از میان پادکستها چندتایی را انتخاب کردم که but why a podcast for curious kids حسابی به دلم نشسته است.
خانم جین لیدهولم سازندهی این پادکست از والدین میخواهد سوالات کودکان کنجکاوشان را برایش بفرستد و او بعد از یافتن جواب صحیح سوالات از کارشناسان مربوطه! پادکستی میسازد و به این سوالات پاسخ میدهد آن هم به زبان کودکانه.
چند اپیزودی که گوش کردهام. پاسخها کامل و دقیق بوده و سرسری از هیچ سوالی نگذشته، مثلا وقتی سایمون ۷ ساله از واشنگتن دی سی میپرسد که Why Are Boys Boys And Girls Girls? از Dr. Lori Racha از UVM Medical Center کمک گرفته تا به این سوال جواب درستی بدهد و جوابش کامل است و حتی در مورد مردها و زنهایی که حس نه و مردانه دارند حرف میزند، اطلاعاتی به بچهها میدهد که ما در سیستم آموزش و پرورش خودمان هرگز یاد نگرفتیم و نخواهیم گرفت.
این پادکست با سوالات بچگانهی دیگری مثل اینکه چرا قد پسرها بلندتره و یا چرا موی دخترها بلندتره حرف میزند و به همهی این سوالات جوابهای خوب و قانع کنندهای میدهد.
امروز به اپیزود دیگری گوش میکردم، How do bears sleep all winter? میبینید چه پادکست جذابی است؟ پیشنهاد میکنم به لیست پادکستهایتان اضافه کنید، این که برای کودکان ساخته شده است شنیدنش را راحت کرده است و سطح زبان انگلیسی نچندان خوبی مثل من هم میتوان از پس شنیدن و درکش بر بیاید.
تمام غلطهای املایی و تمامی غلطهای هکسره یک طرف و این که «راجع به» را «راجب» مینویسند هم یک طرف. برادر من، خواهر من، آقا، سرور، سرکار قرار نیست هر جور میخوانی همانطور هم بنویسی. هیچ جای دنیا اینطور نیست.
مگر خواهر را هم مینویسی خاهر؟ یا مجتبی را مشتبا؟ یا انگلیسیها school را مثل skull مینویسند؟
وقتی در مورد غلط نویسی صحبت میکنم، مورد سخنم فقط اشتباه و بیدقتی یک وبلاگنویس نیست، یا یک پیامی در تلگرام که شوهر عمهام دارد برای همهی گروههایی که عضو شده میفرستد. متاسفانه قبلا هر چه میگندید نمکش میزدند، اما وای به حالا ما در این دوره و زمانهای که خود نمک گندیده.
پیش از هر کاری «راجب» را در واژه یاب جستجو کنید تا مطمئن شوید هیچ اثری از آثارش در هیچ لغت نامهای یافت نمیشود و بعد در خبرگزاریها و سایتهای رسمی این کشور که به مدیر مسئول، سردبیر و ویراستارش از بیتالمال حقوق میدهند، جستجو کنید.
ایرنا ۳۷ نتیجه، ایسنا ۸۶ نتیجه، تابناک ۳۶، شبکهی خبر ۸ نتیجه، خبرگزاری صدا و سیما ۶ نتیجه، جستجوی ایلنا نتایج را مشخص نمیکند ولی صفحهی اول جستجو ۴۰ مورد را نشان میداد، صفحات بعدی هم داشت. آن هم به نقل از رئیس و وکیل و وزیر.
پینوشت: بیبیسی و رادیو فردا را هم جستجو کردم، هیچ گاه این واژهی غلط در این دو سایت به کار نرفته بود.
فاطمه یکی از بهترینهای بیان در مطلب مفید جدیدش در مورد اثر شتر مرغی نوشته و توضیح داده است که افراد به صورت طبیعی گرایش به شنیدن و پیگیری اخبار مثبت دارند و وقتی اخبار حاکی از چیزی است که برخلاف میل آنهاست مثل کبک سرشان را در برف فرو میبرند تا با ندیدن واقعیتهای تلخ را حذف نمایند.
فاطمه ضمن مطلب از پادکستی که با این موضوع شنیده و مقالهای تکمیلی که در پایان مطلبش معرفی کرده چندین مثال آورده، من هم بدون نیاز به فکر زیاد میتوانم چند مورد را ذکر کنم. مثلا دیدهام که در یک رقابت ورزشی وقتی تیمی در ابتدای امر نتایج بدی میگیرد، هوادارانش مابقی بازیها را پیگری نمیکنند و حتی پیش آمده در حین تماشای فوتبال بعد از دریافت چند گل، تلویزیون را خاموش کنند. یا طرفداران حاضر در استادیوم ورزشگاه را ترک کنند.
اثر شتر مرغی در بسیاری از مواقع موجب ضرر فرد یا افراد میشود مانند مثالی که در مطلب اصلی ذکر شده بود و عدم تمایل سرمایهگذاران در بورس برای پیگیری اخبار سقوط ارزش سهامشان باعث نیاندیشیدن به راه حلهای لازم و ضررهای بیشتر ایشان شد. اما برای من مثالهای شخصیتری نیز وجود دارند، مثلا من زبان میخوانم، ورزش میکنم و سعی میکنم از لحاظ اخلاقی فرد بهتری شوم. گاه فرصتهایی پیش میآید که خودم را در این موارد تست کنم و اگر اخبار خیلی صریح به من بگویند: «داداچ داری اشتباه میزنی» ممکن است بجای اصلاح راهم و تغییر روشهایی که در پیش گرفتهام به صورت ناخودآگاه و بر اثر این شترمرغ درون، دیگه سراغ این ارزیابی نروم.
جک مربوط به عنوان: وقتی توی رومه خوندم که سیگار چقدر ضرر داره و عامل چندین سرطان هست، خیلی نگران شدم و تصمیم گرفتم از این به بعد دیگه رومه نخونم.
مثال نقص مربوط به عنوان: اخبار بد اقتصادی، گرانی همه چیز، بخصوص دلار، مردم ایران با یک شادی و هیجان خاصی اخبار گرانیها را به هم میدهند، فهمیدی پراید رسیده ۵۰ میلیون؟ پیاز شده ۱۲ هزار تومن؟ حتی بارها دیدهام که برای هیجان انگیزتر شدن اخبار بد، غلو هم میکنند، نوشته بود مسواک شده ۵۰ هزار تومن، تعجب کردم رفتم دیجی کالا را چک کردم قیمتها بین ۸ تا ۱۵ هزار تومان بودند، یک مسواک خاص ۴۰ هزار تومان، بهش گفتم، گفت من لثههای حساسی دارم و باید همان ۴۰ تومنی را استفاده کنم :|
توجیه مثال نقص بالا: شاید مردم از بالا رفتن قیمتها انتظار خاصی دارند، مثلا اینکه این افزایش یک سقفی داشته باشد، یا اگر به حد خاصی رسید اتفاق حاصی بیافتد، مثلا مردم فلان کار کنند تا عاقبت به خیر شویم. من نمیدانم.
خوبی اثر شترمرغی: وقتی کاری از ما ساخته نیست شاید همان بهتر باشد که ندانیم، مثلا همین اخبار بد ی، دانستنش دردی را دوا میکند؟ کاری از ما ساخته است؟ شاید ندانشتش موجب حفظ آرامشمان شود.
پینوشت نامربوط: چرا این ادیتور مطلب و نظرات بیان اینقدر زشت و کریه شده؟
وبلاگ نویس گرامی آقای اساطیری که علاوه بر دنیای مجازی در دنیای کاغذی هم مینویسند و در پست آخر وبلاگشان نوشتهاند: #ایرانی_بخوانیم
من این هشتگ را اصلا نمیپسندم، کتاب خوانی برای من پلی است برای سفر به دنیای خیال، دنیایی که قید و بندها و محدودیتهای اینجا را ندارد و میتوانم لحظاتی را آن جوری که میپسندم سپری کنم. و این هشتگ میگوید این دنیا را محدود کن، حتی خیال پردازیهات را ببر در جایی که این تعداد محدود نویسنده آن را ساختهاند در حالیکه ماحصل کار این این نویسندههای محدود به خاطر قوانین و مقررات اینجا خود محدودیت داشتهاست. محدودیت در محدودیت. مانند این است که یک کسر کمتر از یک را در کسر کمتر از یکی ضرب کنی و ماحصل کسری بسیار کوچک نزدیک به صفر باشد.
من کتابخوانی را از تماشای فیلم به این دلیل بیشتر دوست دارم که شخصیتها، صحنهها، اتفاقات و همهی چیزهای دیگر داخل کتاب را خودم میسازم و در ذهنم خلق میکنم. اما در فیلم محدود میشوم به انتخاب کارگردان و بودجهی تهیه کننده.
راستش را بخواهید دلیل بزرگ زبان خواندنم هم بیربط به این قضیه نیست. دوست دارم دنیایم را بزرگتر کنم، ترجمهها محدودم میکنند، قوانین مسخره و عرفهای مسخرهتر اینجا دست و پای مترجمین را بستهاند.
دیروز از نرم افزار دهکدهی زبان کتابی را میخواندم در مقدمهاش نوشته بود فصل ۱۴ام به عمد حذف شده است.کنجکاو شدم سرچ کردم دیدم دلایلش همان دلایل مسخرهی پاراگراف بالاست.
پینوشت: توی کتاب بادبادک باز نوشته بود: تنها یک گناه در دنیا وجود دارد آن هم ی است. هر گناه دیگر هم نوعی ی است. می فهمی چه میگویم؟. آیا سانسور ی نیست؟ آیا تشویق به نخواندن کتاب خارجی همینطور؟
ٔنائومی عزیز در غیاب آبیها نوشته:
کاش آدما میتونستن بهعنوان اکسسوری، شاخ گوزن و خالخالی زرافه و یال شیر و دم گربه و بال اژدها به خودشون اضافه کنن. انتخاب من برای زمستون قطعا یال شیر بود، برای تابستون شاخ گوزن از نوع پهن و بزرگ و سایهدار.
و من به آن، دو مورد دیگر را برای استفاده در تمامی ایام آرزو میکنم:
لاک لاکپشت و بال چلچلهی قطبی1
شما هم آرزوهای حیوانیتان را در قسمت نظرات به این فهرست اضافه کنید.
1 - this bird had journeyed c. 91,000 km (57,000 mi), the longest migration yet recorded for any animal
پینوشت: عنوان این مطلب برگرفته از این جمله تاریخی مرحوم حسنی است: زندگی در اروپا بر سه قسم است، زندگی انسانی، زندگی حیوانی و زندگی سگی :))
برای زبان آموزی نشسته بودم پای ویدئویی در یوتیوب، که رسیدم به این جمله:
your brain is very good at throwing away things it doesn't need
این جمله در پاسخ به این پرسش بود که چرا لغاتی را که حفظشان کردهایم سریع از یاد میبریم. و این عبارت صحیح از نظر من بسیار جامعتر از آن بود که تنها منحصر به مدیریت حافظه باشد.
بعضی از قوانین اگر چه به ظاهر برای توضیح پدیدهای خاص در یک رشته بیان میشوند اما با صرف نظر از جزئیات و فرمولها، میتوان به آنها دیدی جهان شمول داشت، یکی از واضحترین این قوانین شاید اینرسی(قانون اول نیوتن) باشد، و این قانون نه فقط در مورد حفظ حالت اجسام ساکن و یا در حال حرکت که حتی در مورد مقاومت من در مقابل سبک اصلاح موی سرم هم صادق است، یا قانون سوم نیوتن را در فرهنگ عامهی فارسی زبانها به این صورت توضیح میدهند که جواب سنگ کلوخه :))
با همین فرمان، وقتی معلم گرامی کانال Online Oxford English این جمله را به عنوان دلیلی برای غلط بودن یادگیری لغات به تنهایی بیان میکرد، به این فکر میکردم که با بلا استفاده گذاشتن، جایگزین کردن و رها کردن برای مدتی معین، میتوان خیلی از مشکلات و مسائل را ابتدا فراموش و سپس آنها را کاملا از بین برد.
پینوشت: این پست را سرع نوشتم تا پست قبلی خوانده نشود :))
دانشجو فلش آورده بود تا فایل پیدیاف و پاور پوینت پروژهاش را به همکارم که استادش هست نشون بده، بهش میگه برو روی سیدی رایت کن و بیار، با فلش کامپیوترم ویروسی میشه.
این احمق، از قضای بد روزگار مدیر آموزش مرکز، مسئول مستقیم من و استاد رشتهی مهندسی برق هست و تا یکی دو ماه دیگه مدرک دکتراش را هم میگیره.
۱- مدتهاست تصمیم گرفتهام که در هیچ جایی که رنگ و بوی ت دارد نباشم، چه در جایی رسمی با اسم و عنوان و تابلو و بنر مشخص و چه در میان دوست و آشنایی که دارند در مورد فلان تمدار حرف میزنند، نمیگویم کار ی نخواهم کرد، چرا که گاه از انجام یا انجام ندادن هر کاری میشود برداشتی ی داشت. منظورم این است که کار خودم را خواهم کرد و راه خودم را خواهم رفت. بدون جار زدن.
۲- هفتهی پیش بعد از مدتها رفتم کتابخانه، همکار سابقم پیام داده بود که کتاب شعرش را منتشر میکند و دعوت کرده بود بروم کتابخانه برای مراسم رونمایی از کتابش.آنجا بودم که یک دوست نچندان نزدیک آمد کنارم نشست و گفت پس فردا همینجا جلسهای داریم با عنوان فلان، سعی کن بیایی، موضوع جلسهشان جز علاقههایم بود، وقتم هم خالی بود، گفتم شاید بیایم، گفت حتما بیا، فردا و روز بعدترش هم زنگ زد و یادآوری کرد. گفتم میآیم. تمایل چندانی برای شرکت نداشتم و اگر اصرار این دوست نبود شرکت نمیکردم، اینقدر وقتم را به هزار مشغلهی کوچک و بزرگ پر کردهام که سعی میکنم فرصتهای اندک بیکاری را هیچ کاری نکنم. اما اصرار کرد و گفتم میآیم و رفتم.
۳- سطح جلسه متوسط بود، نه جذاب بود و نه کسل کننده، سخنران را نمیشناختم، گفتند هیئت علمی دانشگاه پیام نور است، با سواد به نظر میرسید، بربحث مسلط بود. اما جلسه نکات منفی هم داشت که بدترین قسمتش این بود که به سوالات بنا به گرایش سوال کننده پاسخ میداد، نه با نظر خود و با قطعیت، اگر دو سوال متضاد از او میپرسیدید، هر دو را تایید میکرد، حق با شماست، بله حق با شما هم هست و شما و.
۴- امروز متوجه شدم، این آقای ناشناخته کاندیدای نمایندگی مجلس شده، و من مثل بقیهی جمع در پایان آن جلسه، با یک کاندیدای نمایندگی مجلس عکس گرفتهام.
گنج علم «ما ظهر مع ما بطن»
گفت: از ایمان بود حب الوطن
این وطن، مصر و عراق و شام نیست
این وطن، شهریست کان را نام نیست
زانکه از دنیاست، این اوطان تمام
مدح دنیا کی کند «خیر الانام»
حب دنیا هست رأس هر خطا
از خطا کی میشود ایمان عطا
ای خوش آنکو یابد از توفیق بهر
کاورد رو سوی آن بینام شهر
تو در این اوطان، غریبی ای پسر!
خو به غربت کردهای، خاکت به سر!
آنقدر در شهر تن ماندی اسیر
کان وطن، یکباره رفتت از ضمیر
رو بتاب از جسم و، جان را شاد کن
موطن اصلی خود را یاد کن
روز اول عید قبل از اینکه بزنم همه چی را ببندم توی گروه دوستان نزدیک که کلاً ۵ نفریم و نزدیک ۱۶ ساله با هم رفیقیم، عید را تبریک گفتم و نوشتم انشالله سال بع قدری خوب باشه که بدیهای ۹۸ هم فراموشتون بشه، رفیقم اومد نوشت، اینقدر ایشالله ایشالله نکن تا جمهوری اسلامی هست ما روی خوش نمیبینیم، به شوخی جوابش دادم با تو نبودم، باز تندتر شد و گفت آخر سال این زِرِت را بهت یادآوری میکنم.
تلگرامم را فعلا دیسیبل کردم، اما الآن بعد از ۵ روز دلم برای اون گروه تنگ شده، از ترم اول دانشگاه رفیقم، هر کسی یک طرف دنیا، ولی با هم موندیم.
مگه من تمدارم؟ مگه کارهایم؟ بابا به والله خودم هم میدونم معجزهایدر کار نیست، حتی با عوض شدن حکومت، ولی مگر ما خوشیهای دیگری نداریم؟ خوشیهای درونی؟ چرا ما اینقدر غرق تیم؟
حرف دیگه: روحیهام خراب شده، بعضی وقتها حس میکنم قلبم داره از دهنم میزنه بیرون، حتی به فکر افتادم برم داروخانه آرامبخش بخورم، راه حل بهتری ندارین؟
درباره این سایت